داستان کوتاه

عصمت خون جیگر

م. وحیدی

 

اسمش« عصمت » بود ولی همه «عصمت خون جیگر» صداش می کردند. از بس سختی و رنـج و درد و عذاب کشیده بود و زندگی زجرآوری داشت؛ به خــاطر همین  صورتش زود پیر و شکسته شده بود و مثل پنجاه شصت ساله ها می نمود.

برای گذران زندگی مجبور بود آوازه خوانی و دوره گردی کند و با شاد کردن مردم زندگی اش را بچرخاند.

روزها راه می افتاد تو کوچه ها و محله ها و با دایره کوچکی که داشت می زد و می خواند و آدمها را شاد می کرد و مردم هم از سر دلسوزی به او پول و غذا می دادند و او شادمانه با کیسه و زنبیل پر برمی گشت به خانه.

اهل روستا بود و سواد نداشت و زود شوهرش داده بودند و حالا با سه چارتا بچه قد و نیم قد و شوهری معتاد در حاشیه شهر زندگی می کرد. شوهرش بیکار بود و به بهانه های مختلف او را کُتَک می زد و عصمت گاه با سر و صورت ورم کرده  می آمد تو محله ها و کوچه ها آواز می خواند و می رفت.

آن روزکه آمد تو کوچه ما، من دویدم رفتم مادرم را صدا کردم و با خوشحالی گفتم: «مامان، مامان! عصمت خون جگیر آمده»!

مادرم همراه با همسایه ها از خانه بیرون آمدند و دورش را می گرفتند و باهاش شوخی می کردند و عصمت غش غش می خندید وشروع می کرد به زدن وخواندن:

ـ«بلندیه دو زلفونت مرا کشت /آخ جان/ نازنین گل من /آخ جان/ نازنین گل من!

سیاهیه دو چشمونت مراکشت /آخ جان/ نازنین گل من /آخ جان/ نازنین گل من!

من ازروز ازل دیوانه بودم /آخ جان دیوانه بودم.../

حضورش بین مردم دلگرمی و شادی می داد و آدمها را به وجد و سرور می آورد. گاه همسایه ها خصوصی او را به خانه هایشان می بردن و برای آنها آواز می خواند و بعد از مدتی بیرون می آمد و می رفت پی کارش.

یک روز که تو کوچه دورش جمع  بودیم، یکهو طلان خانم از ته کوچه پیداش شد و خودش را به ما رساند و با اَخم و تَخم به تماشا ایساد. هیکل گنده و بدقواره ای داشت و آدمها ازش دوری می کردن. با دستهای سنگینش اگر یک تو گوشی به کسی می زد طرف دو سه دور دورخــودش می چرخید و راهش را گم می کرد. برای همین ازش حساب می بردند.

بعد از انقلاب هم رفت تو دم و دستگاه رژیم و حزب اللهی شد و بروبیایی داشت و جاسوسی همسایه ها را می کرد.

با شوهرش هرروز دعوا و بگو مگو داشت و چیزی در خانه شان می شکست و صـداش می پیچید تو کوچه و همسایه ها به این وضعیت عادت کرده بودند و کسی دخالت نمی کرد. شوهرش عرق خور بود و بعد از انقلاب هم ادامه می داد و اغلب مست می آمد خانه و طلان که نماز خوان شده بود تحمل این چیزها را نداشت و چپ و راست دعوا می کردند. شوهرش از تو حیاط داد می کشید:

ـ«چرا یقه منو می گیری زنیکه...برو یقه بالاییها رو بگیر که با خود من می شینن عرق می خورن و تسبیح می اندازن!» و می گفت: «می خوای چن تاشونو اسم بدم که با خود من می شینن عرق می خورن وبعد می رن نماز می خونن»؟!

طلان خانم شب جمعه ها سفره حضرت رقیه و دعای کمیل و روضه خوانی برپا می کرد و این کارش تَرک نمی شد و گاه سور و ساتی هم می داد.

او بچه هاش را نُنُر و لوس بارآورده بود و تلنگری بهشان می خورد، گریه می کردند و می رفتند نَنِه شان را می آوردند و طلان می آمد تو کوچه، بچه بخت برگشته را چپ و راست می کرد و می فرستاد خانه شان.

یک روزکه نزدیک ما شد من تو نخش بودم و تنم لرزید و خودم را چسباندم به مادرم و گفتم: «الان یه چیزی می شه».

عصمت داشت می زد و می خواند و ما هم کف می زدیم و همراهی اش می کردیم. چند دقیقه بعد حاج صادق پیداش شد که خیلی خرمقدس بود و کَج کَجَکی راه می رفت و از دور نگاهش به ما بود. با پیژامه و دمپایی و موهای آشفته سپید و قبای کهنه ای که بردوش داشت و ابروهای توهم که دنبال شر بود.

مادرم که آنها را دید دوزاری اش افتاد و رفت جلو دست عصمت را گرفت و بردش تو خونه، همسایه ها هم به دنبالش روانه حیاط ما شدند و بزن و بکوب ادامه پیداکرد. وسط حیاط، گرم رقص و شادی بودیم و عصمت سنگ تمام گذاشته بود که درحیاط باز شد و طلان و بعدحاج صادق در آستانه در پیداشون شد و طلان داد زد:

ـ «آهای...! اینجا چه خبره؟! کاواره باز کردید؟ خجالت نمی کشید شماها؟!».

صداش تو هیاهوی آدمها گم شد و بلندتر داد زد:

ـ« باشماها هستم...آهای!...چه خبره اینجا؟! این سرو صداها چیه؟...ما شهید دادیم که شماها اینجا بزنید برقصید!...شرم و حیاتون کجا رفته؟!».

صداها یواش یواش فروکش کرد و نگاهها یکی یکی برگشت به سمت طلان که دست به کمر ایستاده بود و دندان به هم می سایید و چهره اش قاطی بود. مجلس سرد و خاموش و بی حرکت شد و لبخندها رو لبها خشکید و کسی جرات حرف زدن نداشت. او قدمی جلوتر گذاشت و گفت:

ـ «کی این زنیکه خُل و چلو راه داده اینجا؟! مگه مملکت اسلامی نیست...این کارها چیه...شرم کنید؟!...».

حاج صادق آمدکنارش ایستاد و غرید:

ـ «خوبه بابا! ...خیلی خوبه!...چشمم روشن!...شَرمو خوردید و حیا را قی کردید دیگه!...اقلا از شهدا خجالت بکشید!...از امام خجالت بکشید!...جمع کنید این بساط لَهو و لَعب را!...».

عصمت دایره اش رو هوا مانده و حیران و مات زده بود که چکار کند و چه واکنشی نشان دهد، همسایه ها هم ترسان و خجالت زده یکی یکی دورش را خالی  می کردند می رفتند.

من ماندم و مادرم وسط حیاط و عصمت که تو خودش جمع شده بود و گیج و ویج مانده بود. مادرم رفت تو اتاق و با مقداری پول و میوه برگشت آمد تو حیاط و عصمت  را راهی اش کرد رفت. حاج صادق برگشت وسط کوچه و طوری که همه بشنوند گفت:

ـ «به خدا یه بار دیگه این زنیکه فاسق رو اینجا ببینم حسابتون با کرام الکاتبینه! ... چطور غیرتتون قبول می کنه این زنیکه فاسد و راه بدید اینجا؟!...دفعه اول و آخرتون باشه اونو اینجا می بینم ها! ...».

مادرم درحالی که درحیاط را می بست گفت:

ـ «ایشالله هرچه زودتر همه تون نابود بشید تا ملت یه نفس راحتی بکشه!».

من دنبال عصمت راه افتادم رفتم سرکوچه ببینم کجا میره؛ که دیدم رفت چند محله دورتر، تو کوچه ای و دایره اش را در آورد و شروع کرد به زدن و خواندن و همسایه ها را ازخانه ها بیرون کشید به تماشا:

ـ «همین امروز و فردایت مرا کشت /آخ جان/ نازنین گل من /آخ جان/ نازنین گل من!

من از روز ازل دیوانه بودم /آخ جان/ دیوانه بودم»!

 

***

 سه چهار ماهی گذشت و خبری از عصمت نشد و همه از همدیگر سراغش را می گرفتند ولی کسی ردی ازش نداشت. تا اینکه یک روز سرکوچه بودم که دیدم حاج صادق دارد با چند نفر دیگر با تحکم حرف می زند و حرف از عصمت است. نزدیک تر شدم و گوش سپردم ببینم چه می گوید که می گفت: «خونه اش را پیدا نمی کردیم...تا اینکه با براداران منکراتی بعد از چن هفته پیدا کردیم و رفتیم سراغش...تو حاشیه شهربود...تو یه بیغوله...دستشو گرفتیم کشیدیمش بیرون  که هی می گفت من کاری نکردم ولم کنید و از این حرفها ...بچه هاش هم گریه می کردند و دنبالمان راه افتاده بودن که نبریمش...که توجهی نکردیم و سوار ماشینش کردیم آوردیم تحویل منکرات دادیم...یکی دو ماهی زندون بود و بعد هم با حکم حاج آقا...دامادمان فرستادیمش او دنیا ...الان تو قبرستون داره می زنه می خونه و می رقصه».

و با خنده مشمئز کننده ای ادامه داد:

ـ «اسمش عصمت بود ولی عصمت نداشت... پاک آبروی نظام را برده بود... همه جا را به گَند کشیده بود... من خیلی زودتر از اینها می خواستم کلکش را بکنم ولی فرصت نداشتم... تا اینکه  چن هفته پیش دیگه تصمیم قطعی گرفتم و  بردیم کار را تموم کردیم و از شرش راحت شدیم... خدایا مارا به راه راست هدایت کن»!

پایان

 

منبع: نبرد خلق شماره ۴۴۳، شنبه ۱ آبان ۱۴۰۰ - ۲۳ اکتبر ۲۰۲۱

 

http://www.iran-nabard.com/

https://t.me/nabard_khalgh

بازگشت به صفحه اول