فدایی شهید رفیق مسرور فرهنگ گردآوری و تنظیم: امیر ابراهیمی
رفیق مسرور فرهنگ در ۶ اردیبهشت سال ۱۳۲۶ در آستارا متولد شد. پس از پایان تحصیلات متوسطه در سال ۱۳۴۵ وارد دانشکده پلی تکنیک تهران شد. رفیق مسرور در سازماندهی اعتصابهای سال ۱۳۴۸ ازجمله اعتصاب رانندگان شرکت واحد نقش مؤثر و فعالی داشت. در همین رابطه نیز در فروردین سال ۱۳۴۹ بازداشت و پس از آن به سربازی فرستاده شد. با وجود آن که تحصیلات دانشگاهی داشت ولی به عنوان تنبیه از طرف نهاد امنیتی (ساواک) وی سربازی را بدون درجه (سرباز صفر) گذارند و در پادگان هسته های مطالعاتی ایجاد کرد و به روشنگری افراد می پرداخت. پس از سربازی مجدداً در مهرماه سال ۱۳۵۲ دستگیر شد. اگرچه رفیق مسرور در این زمان عضو سازمان بود، شکنجهگران ساواک نتوانستند زیر شکنجههای بسیار، اطلاعاتی از رفیق به دست آورند و پس از یک سال آزاد شد پس از آن به سازماندهی شبکه های اجتماعی هوادار و نیروهای نیمه علنی پرداخت که در برنامه های کوهنوردی اجرا می کرد -همین زمان با دختری آشنا شده و ازدواج می کند. اما حتی ازدواج و ماه عسل را پوششی برای فعالیتهای سازمانی خود قرار می دهد و کادوهای عروسی را در خدمت سازمان می گذارد. رفیق مسرور در شاخه شمال سچخفا سازماندهی می شود. مسئول و رابط این تیم با مرکزیت سازمان رفیق شهید زهرا آقا نبی قلهکی بود. سال پنجاه و چهار بخشی از اطلاعات سازمان لو رفت و باعث آسیب به بخشهایی از جمله شمال و شهر گرگان که رفیق مسرور در انجا فعال بود شد. آخرین نبرد رفیق مسرور در خانه تیمی در این شهر بود. زمانی که خانه رفقا به محاصره درآمده بود، مسرور فدائی وار مقاومت کرد دو عضو دیگر خانه تیمی، رفقا شیدا نبوی (فاطی) و یوسف قانع خُشک بیجاری توانستند حلقه محاصره را شکسته و از منطقه خارج شوند و رفیق مسرور در نبردی قهرمانانه، در نوزدهم دی ماه ۱۳۵۴ به شهادت رسید. رفیق شیدا نبوی در بخشی از مقاله «از زمستان شمال تا تابستان تهران» آخرین لحظه های این نبرد را چنین گزارش می دهد: « من مسئول اجرای طرح فرار بودم، بنزین را روی دو پیت مدارک دوصفر ریختم نگاهی به مسرور کردم که بدانم آماده است یا نه و او علامت داد که حاضر است. یوسف کبریت کشید و آنرا روی پیتها انداخت و آتش با صدای مهیبی شعله کشید. به محض اینکه ما اسناد را به آتش کشیدیم صدای بیامان رگبار گلوله هم برخاست که به درهای آهنی خانه؛ در عقبی خانه و در واقع گاراژ، و پنجرهها میخورد و شیشهها فرو میریخت. من میبایست از حیاط، یک نارنجک به بیرون میانداختم و مسرور با مسلسل از در اصلی خانه خارج میشد و بعد یوسف. چنین کردیم و به محض اینکه من که سومین نفر بودم پایم را از در بیرون گذاشتم دیدم که مسرور به جلو خم شد و افتاد. یوسف به سرعت مسلسل را از دست او کشید و با شعار مرگ بر شاه، اول رگباری بی هدف و بعد رگباری به مسرور بست و من که در اینموقع با اسلحه ای در یک دست و کوکتل مولوتفی در دست دیگر، نزدیک دیوار ایستاده بودم ضمن ستایش قاطعیت یوسف، او را صدا می زدم که بیاید. همین جا بگویم که این یک قرار سازمانی بود که وقتی می دیدیم رفیقی مجروح شده و امکان گریز از درگیری را ندارد و ما هم نمی توانیم او را با خود حمل کنیم به عنوان یک وظیفه می بایست او را شهید می کردیم تا زنده به دست دشمن نیفتد. دستگیری یک چریک زنده برای پلیس اهمیت فوق العاده داشت و با شکنجه های سخت و دشوار سعی می کرد از او اطلاعات بگیرد. جنگ بود، ما با رژیم در جنگ بودیم و جنگ هم قوانین خود را دارد. به هر حال، ما هر دو شعار می دادیم و می دویدیم. شعار می دادیم و به مردمی که از لای درهای خانه ها سرک کشیده بودند می گفتیم بروید تو... بروید تو... در طرح فرار می بایست از کوچه ای می گذشتیم و من در آنجا علامت خطری برای دیگر اعضای پایگاه که در بیرون بودند می زدم و همین کار را هم کردیم. آن موقع نمی دانستیم زهرا یا بهمن و یا مصطفی کدامیک این علامت را خواهند دید. هنوز نمی دانستیم کی ضربه خورده و کی سالم است. ولی مصطفی حسن پور که غروب همان روز به گرگان مراجعه کرده بود با دیدن این علامت فهمیده بود که مساله ای برای ما پیش آمده و برگشته بود. یکی دو روز بعد روزنامه ها را دیدیم که شرح این درگیری را نوشته بودند و عکسهای خانه را هم چاپ کرده بودند. درها و پنجره ها مشبک شده و خانه سوخته بود. بعد از دیدن عکسها تازه معنی واقعی و ترسناک آن همه صدای گلوله را فهمیدم! آنها عکس مواد منفجره و شیمیایی و رنگ و وسایل چاپ و هرچه را که در خانه یافته بودند به عنوان اسناد جرم «خرابکاران» چاپ کرده و نوشته بودند که در این خانه یک دختر و یک پسر کشته شدند، در حالی که فقط مسرور کشته شده بود و من گریخته بودم.» منابع: نشریه اتحاد کار ویژه هشت تیر ۱۳۵۵، فیس بوک روز شمار جانباختگان فدائی منبع: نبرد خلق شماره ۴۸۴، شنبه ۱ دی ۱۴۰۳ - ۲۱ دسامبر ۲۰۲۴
|