|
م. وحیدی (م. صبح)
نخستین فصل در درون من بالید در بهاری نا کرده که ارغوانیهایش سپیدهِ نارس میچید؛ با نگاهی سرد که بیتامل بر دریچهِ کوچک چنگ می کشید؛ چندان که آیینههای بالغ در قساوت خیابانها تکه تکه شدند.
در شهر تو پرندهای نیست؛ تا نظارهِ افق را ببینی و شادی کهکشانها را بشنوی! «روز نو از تو زاده می شود»1 بیآن که بدانی فردا در تکلم جنگل سبز جاریست.
ما از تنگنای سراب چشم تو زاده می شویم این گونه شاد، این گونه بیپروا؛
اینک در شعلههای آبی زیستن «کاملترین انسان در عصر خویشتنیم»2 که سیل وار از خاکستر شبگیر تکثیر میشویم.
بر سقف بامهای شاد ماه میریزد نازک و نرم آنگونه که سادگی باران بر جالیزار انگشتان تو بوسه میزند.
1 ویکتور خارا 2 جمله ای از ژان پل سارتر در توصیف چه گوارا
منبع: نبردخلق شماره ۴۹۲، چهارشنبه ۱ مرداد ۱۴۰۴ - ۲۳ ژوئیه ۲۰۲۵
|