|
م. وحیدی (م. صبح)
گونههایت خوابگاه پرنده هاست دل کودکانهام را با احساس پروازی که بر شاخ و برگ چشمانت رستهست پیوند می زنم. بهار می آید؛ چه هنگاماست که در آمد و شد سایهها پندار روز رنگ نمی بازد زخم نمی گیرد و جهان در آفرینش آفتاب و غروبش پیله تنیدهست؟ در خیابانهای شب فانوسَکهای پُر شور می میرند و سنگفرشهای غمگین قهقهههای فنا یافته را به دل دارند، با امروز خمیدهِ دردمند و فقر خیال گلی که در سکوت میمیرد.
ای ستارگان نیمروز کهربایی! جاذبهِ حقیقت هر رویا! اگر شوق آتش نیکبختی زمین نبود، خود را در بازار مردگان به ارزانترین قیمت می فروختم، تا در برابر مرگ زندگانی را تحقیر کنم. این حجم غایب همیشه طنین سایش بیزاری مرا در ارغنوان صدایم بازگویه می کند؛ این زخمهای کاری صبح را خواهند بافت.
منبع: نبردخلق شماره ۴۹۳، شنبه ۱ شهریور ۱۴۰۴ - ۲۳ اوت ۲۰۲۵
|