بخشی از سُخنرانی رفیق منصور امان در همایش بزرگداشت رستاخیز سیاهکل در ویرجینیا (امریکا) *
سلام می گویم به همگی و اُمیدوارم تا این لحظه ساعات خوبی را داشته باشید.
در باره سیاهکل، نقش و تاثیرات آن نیاز زیادی به حاشیه پردازی نیست. فقط توجه می دهم به روزهای تاریخی بهمن 57 و اتفاقاتی که در 19 و 21 و 22 بهمن روی داد. آنجا صحت یک خط مشی و تاثیری که بر جُنبش سراسری علیه رژیم شاه داشت، به روشنی نشان داده شُد. در همان زمانی که رهبران مذهبی، کسانی که رهبری جُنبش را در سال 57 غصب کرده بودند، خواهان آن بودند که مردُم به خانه هایشان برگردند و توسُط مُبلغان بُلندگو به دست اعلام می کردند که امام فرمان جهاد نداده و آنهایی که اسلحه به دست گرفته اند و می جنگند از ما نیستند، مردُم بی توجُه به این نصایح، ارتش، دستگاه های قهری و اداری رژیم شاه را درهم کوبیدند. رهبری مزبور در پی بند وبست با بالا به منظور انتقال آرام قُدرت بود. قیام مردُم در 22 بهمن، این مُحاسبات را به هم ریخت و این بدون زمینه تاریخی، بدون آن چیزی که مردُم با خودشان می کشیدند و تا آن لحظه آنها را به جلو هدایت کرده بود، امکان نداشت. تحوُل یک جُنبش مُسالمت آمیز توده ای در شکل تظاهرات خیابانی به جُنبش مُسلحانه که بنا و اساس رژیم 50 ساله را در هم می کوبد، بدون اتکا به یک میراث و پُشتوانه تاریخی، بدون توجُه به تجاربی که در پُشت سر خود دارد، مُمکن نبود.
واقعیت این است که اگر شما به تاریخ کشورمان از سال 1320 به این طرف نگاه بکُنید، جُنبش مُسلحانه ای که به صورت سراسری توانسته باشد و یا حداقل خط مشی که به صورت سراسری توانسته باشد مردُم را بسیج و یک خط مشی را تثبیت کُند، وُجود نداشته است. آن چه که ما داریم عکس این است یعنی، دوران بی گُسستی از شکستها، دورانی از تجارب تلخ تاریخی دقیقا در همان زمانی که مردُم جُنبش خود را به جلو بُرده و در اوج قُدرت بودند و از جُمله در 28 مُرداد که در اوج قُدرت جُنبش توده ای علیه رژیم شاه، در اوج سازمانیافتگی و بسیج توده ای علیه امپریالیسم انگلیس و علیه وابستگان داخلی اش، این جُنبش در هم شکست بدون آن که آب از آب تکان بخورد. البته این را همینجا اضافه می کُنم که بسیاری از اعضای حزب توده و کادرهای پایین آن و کسانی که به دست حکومت نظامی اعدام شُدند و به شهادت رسیدند، مُقاومت کرده و کودتا را به سادگی هضم نکردند ولی در مُقابل، بخشی که این حزب را رهبری می کرد، جُنبش را دست بسته تسلیم آمریکا و رژیم شاه کرد. این یک تجربه تلخ تاریخی است برای کسانی که سال 56 و 57 به خیابانها می آیند و اگر بخواهند با این میراث و سُنت علیه رژیم بجنگند، خوب طبعا راه حلها و امکاناتشان محدود است. ولی آنها سیاهکل را داشتند، مُبارزه مُسلحانه ای که از سال 49 شروع شُد و بعد در یک پروسه ی 7 ساله، مُهر و نشان خودش را بر جُنبش ضد دیکتاتوری حک کرد و به عُنوان یک خط مشی غالب جُنبش را به جلو بُرد، به طوری که تمام گروه ها و جریانهایی که پس از سیاهکل شکل گرفتند، از این راه و روش پیروی می کردند. این جُنبش با این پُشتوانه بود که توانست 19، 21 و 22 بهمن را شکل بدهد.
بخش زیادی از آنچه که ما در باره سیاهکل می دانیم، تاریخی است که به ما رسیده و طبعا در خلال مُدتی که گُذشته، مثل هر رویداد تاریخی دیگری که سرنوشت ساز است و از حافظه تاریخی مردُم پاک شُدنی نیست و از طرف دیگر از این تاریخ هم کسی نمی تواند حذف اش کُند، با بخشی از افسانه ها و در شکل مُثبت اش اُسطوره و بخش دیگر با بدآموزی و تحریف آمیخته شُده است. آن چه که الان ما در برابر خودمان داریم، مُمکن است بخشی از آن آکنده یا آمیزه ای از این امر باشد و همزمان می تواند تاریخ خالص و آن چیزی باشد که بُنیانگُذاران جُنبش می خواستند انتقال بدهند.
در باره آن چه که به انگیزه های خوب مربوط می شود، این امر که ما یک جُنبش را پاس بداریم، مُبارزه جویی اش را، حماسه هایش را و فداکاریهایش را ارج بگُذاریم، می تواند برای تجربه آموزی، برای این که اُلگوی بشود برای همه کسانی که می خواهند پایشان را در این راه بگُذارند، می خواهند علیه شرایط موجودشان دست به اعتراض بزنند و به دُنبال راهی برای این کار می گردند، مُفید باشد. ولی آن بخش مُضر این است که این جُنبش تبدیل به اسطوره بشود، یک رویداد غیر واقعی، چیزی که در اندازه های طبیعی و امکانات زمینی مردُمی که می خواهند علیه رژیم شان، علیه سیستمی که بر آنها حُکومت می کند بجنگند، نباشد. هر چه قدر این ایده آلها بُزُرگتر باشد، هر چقدر که این اُسطوره ها دورتر از ذهن و اندیشه و توانایی انسانها قرار بگیرد، به همان نسبت هم راهی که به آن می رسد، دورتر خواهد بود.
بنابراین، یک وظیفه ی مُهم ما به عُنوان کسانی که این خط را ادامه می دهند، کسانی که به این خط وفادارند، این است که اُسطوره زدایی بکُنیم از آن چه که هست، از آن چه که بود و آن را در کادر تاریخی خودش ببینیم و در عین حال متمایز بکنیم ارزشهای واقعی آن را که می تواند برای ما که شاید چند دهه بعد از آن به جُنبش پیوسته ایم یا آن را به عُنوان یک خط مشی در برابر خودمان قرار داده ایم، راهنمای عمل باشد ... و مُخالفان هم که حسابشان روشن است. در این که طبقات حاکم و رژیمهای آنها - چه رژیم شاه و چه رژیم جمهوری اسلامی - هیچ منافعی ندارند که مردُم به طور مُستقل و خودآگاه سرنوشت شان را به دست بگیرند و بخواهند آن را تغییر بدهند و راه روشی را انتخاب کُنند که از کنار بازیهای سیاسی آنها می گُذرد و همزمان در برابرش قرا می گیرد، شکی نیست. و از طرف دیگر، کسانی هم هستند، جریانهایی هستند که هیچ منافعی در این ندارند که جریانها و نیروهایی به طور سازش ناپذیر خواهان تحوُل واقعی بشوند، نه چیزی که به آن سازش فاسد می شود گُفت، تحوُلی دیکته شُده از بالا که عرض و طولش را از قبل بسته اند و به جایی هم راه نمی برد. طبعا اینها هم هیچ منافعی ندارند. از جُمله آنهایی که در سال 49 به حال رُفقای ما دلسوزی می کردند که این جوانهای تحصیل کرده اسلحه دست گرفته اند و در جنگلها خودشان را به کُشتن دادند و برخی الان در زندان هستند، برای مُبارزه با دیکتاتوری زیر شکنجه رفته اند و بهترین سالهای عُمرشان را دارند در زندان می گُذرانند و به خاطر تمام تواناییهایی که دارند، تواناییهای ایدیولوژیک، سیاسی، تشکیلاتی و رهبری می توانستند در خدمت جُنبش باشند و حالا نیروی آنها دارد به هدر می رود.
مُشخص است که آنها چه انگیزه ای داشتند و هنوز هم دارند در برخورد به کسانی که هم اکنون دارند مُبارزه می کُنند، آنهایی که در امر مُبارزه خط قرمز ندارند. شاید شُما دقت کرده اید که جریان "اصلاح طلب" داخلی، خط قرمزی دارد به نام خط قرمز زندان. یعنی، به هواداران خودشان ی گویند، شُما می توانید تا آن اندازه مُبارزه کُنید که به زندان نیاُفتید و این سقفی است که جُنبش به اصطلاح اصلاحات می خواهد نیروهایش را به جلو ببرد. خوب، طبعا با توجُه با نیرویی که در مُقابل اینها قرار گرفته، این یک شوخی است. حالا در سال 49 کسانی بودند که خواهان تغییرات مُسالمت آمیز و به صورتی که نه سیخ بسوزد و نه کباب بودند. اگر امکان داشت که شاه انقلاب سفید بکُند و این انقلاب، راه رُشد سرمایه داری را به نحوی در ایران به پیش ببرد و یک سری نیروهای مُولده را در ایران به وجود بیاورد، طبعا این قابل تکیه است! و این خودش یک نیروی تاریخی می شود که حتما طبقه مُعینی را به وجود می آورد و این طبقه مُعین، بالاخره یک زمانی – مثل آن ایده آل مذهبی – "ظهور" خواهد کرد.
در هر حال من برای این که آموزه هایی که با جُنبش سیاهکل چه به صورت بدآموزی و چه به صورت اُسطوره سازی همراه شُده را قدری بازتر بکُنم و مُشخص کُنم که آیا این کسانی که سال 49 اسلحه دست گرفتند و به جنگل رفتند، کسانی به معنای مُصطلح رُمانتیک یا آرمان گرایانی بودند که اُفقهای دیدشان از سطح واقعیات جامعه تجاوز می کرد و بالاتر می زد یا اینکه کسانی بودند که از شرایط تاریخی و پُشتوانه سیاسی مُشخصی برخوردار بودند و براساس تحلیل مُشخصی به این نُقطه رسیده بودند، کمی نزدیک تر به شرایط تاریخی می پردازم.
در گام او، بدون هیچگونه تئوری پردازی و اشاره به گُذشته یا هر تجربه دیگری، رُفقای ما خواهان شکست دو مُطلق بودند: مُطلق اول، قُدرت رژیم شاه بود که خودش را در شکل یک دیکتاتوری فردی با دستگاه های عریض و طویل امنیتی و طبعا دستگاه ارتش، نشان می داد و مُطلق دیگر، ناتوانی توده هاست. یعنی این که توده ها طی دو دوره شکست از سال 32 به این طرف، توان رویارویی به طور جدی با رژیم شاه را نداشتند و این درک با توجُه به شکستی که خورده بودند – و این شکست کوچک نبود چه در سال 32 و چه در سال 42 – به صورت ناتوانی خودشان در برابر رژیم شاه و این تصوُر که نمی توانند چیزی را به اتکا به نیروی خودشان تغییر بدهند، نشان داده می شد. این موقعیت را جُنبش سیاهکل می خواست بشکند، مُبارزه مُسلحانه می خواست این را از بین ببرد و این امر مُیسر نمی شُد جُز با به چالش گرفتن رژیم، پنجه در پنجه انداختن با آن که خودش را صاحب مُطلق می دید. از طرف دیگر همانطور که گُفتم، جُنبشهای اجتماعی در حقیقت وجود نداشتند، نه جُنبش طبقه کارگر، نه جُنبش دانشجویی، نه جُنبش دهقانان، بورژوازی ملی، خُرده بورژوازی، روحانیون، همه اینها به کنار زده شُده بودند، بعد از دو دوره شکست، فضایی که در انتهای سال 49 بر کشور حُکمفرما بود بیشتر از آن که حاوی عناصُری از مُبارزه و مُقاومت باشد، آکنده از تسلیم و رضا بود. چیزی بود که مردُم را به سُستی می کشید و به آن دعوت می کرد. این گام اول بود.
در گام بعدی، آن چیزی که جُنبش مُسلحانه می خواست با حرکت خودش به دست بیاورد، این بود که باید یک خط مشی و سازمانی از پیشروترین نیروها و کسانی که به لحاظ طبقاتی در آن دوره می توانستند منشا تحوُلی در کشور باشند، به وُجود بیاورد و این نیرو مُهر خودش را به عُنوان ابلاغ کُننده و به پیش کشاننده یک شیوه و خطی مشی مُبارزه بر نیروهایی که پُشت سر آن قرار داشتند یا به صورت حاشیه ای و مُنفعل در کنار جامعه قرار گرفته بودند، حک کُند. در این دوره، وظیفه اصلی، مُتحد کردن همه نیروهایی بود - و در درجه اول نیروهای چپ و مارکسیست - که در اپوزوسیون قرار داشتند و به دُنبال راه هایی بودند که به موثرترین نحوه و عملی ترین صورت با رژیم شاه مُبارزه کُنند.
اگر نگاهی بکُنیم از سال 42 به این طرف، شاهد آن هستیم نیروها و گرایشات مُختلفی شکل گرفته بودند که به جُنبش چپ و به این اُردوگاه تعلق داشتند و هنوز پیرامون این که چه روشی و کُدام راه حل برای مُبارزه اصولی تر و عملی تر است، به نتیجه خاصی نرسیده بودند. عده ای خواهان این بودند - و مُشخصا اُلگوبرداری می کردند - که باید کار توضیحی وسیعی انجام داد، روشنگری کرد و براساس آن، طبقه کارگر و نیروهای مُعترض اجتماع را به صحنه کشید، بدون اینکه مُشخص بشود که روشهای روشنگری و شیوه ای که توسط آن می شود به مُخاطبین دسترسی پیدا کرد، آنهایی که قرار است در این روند نقشی ایفا بکُنند، کُدامها هستند. از طرف دیگر کسانی هم بودند که در شکل افراطی تر، با اُلگو برداری به عُنوان مثال از انقلاب چین در صدد مُحاصره شهرها از طرق روستاها بودند و اشکال دیگری مانند گروه تُربت حیدریه که مزرعه ای را اجاره کرده بودند و از طریق کار در میان روستاییان می خواستند به آزادسازی شهرها بپردازند.
در حقیقت جود تلاشهایی چه غلط و چه دُرُست، چه ضعیف یا قوی، نشاندهنده این بود که یک گرایش خیلی قوی در جُنبش چپ ایران وجود دارد که در پی راه حل است. مُبارزه مُسلحانه آن روشی بود و کلیدی بود که به اعتقاد رُفقای ما می توانست این جُنبشها و جریانهای مُختلف را مُتحد بکُند و زیر یک پرچم بیاورد. در عین حال وظایفی که این جریانها به طور مُشخص در برابر خود گُذاشته بودند را چه از طریق درگیری مُستقیم با رژیم شاه و چه از طریق روشنگری مُنعکس بکُند.
در دوره تثبیت که تا سال 52 شاهد آن بودیم، یک سری مُوفقیتها هم داشتیم، در درجه اول آن چیزی که اتفاق اُفتاد اتحاد نیروها بود. همانطور که در پروسه تشکیل سازمان چریکهای فدایی خلق ایران می بینیم، این جریان از دو نیرو تشکیل شُده بود. بخشی از آن را مُبارزین، اعضا و کادرهای جُنبش ملی شُدن نفت در سال 32 تشکیل می دادند، بیژن جزنی، حسن ضیاء ظریفی. و بخش دیگر نیروهای جوانی بودند که تجربه مبارزاتی گروه بیژن را نداشتند اما به طور فعال تری به امر تشکُل یابی و سازماندهی نیروهای چپ اقدام کرده بودند. گروه رُفقا مسعود احمدزاده و امیر پرویز پویان در سه هسته در تهران، مشهد و تبریز مُتشکل شُده بودند و آماده دست زدن به حرکت بودند. پروسه ای که پیش از 19 بهمن 49 اتفاق اُفتاد، پروسه ی وحدت این دو نیرو بود و به صورت بحث بین آنها جریان داشت. بیشترین یا کلیدی ترین مسایلی که رُفقا پیرامونش به بحث پرداخته بودند، مساله تشکیل حزب و دیگری مضمون مُبارزه مُسلحانه بود. ایده مُبارزه مُسلحانه، پروسه وحدت را تسریع کرد یعنی، همان مساله ای که صُحبت اش را کردیم، خود این شیوه، خود این تاکتیک محوری که می بایست به تقویت و همگرایی نیروهای چپ بیانجامد، در ابتدا در خود سازمان چریکهای فدایی خلق ایران و در شکل گیری آن خود را نشان داد. مباحثی که تا آن زمان مُجرد بود و در فراز این جُنبش جریان داشت، در یک پروسه عملی با به پیش کشیدن مُبارزه مُسلحانه به سُرعت رفع شد، مثلا در مورد تشکیل حزب. یکی از موانع عُمده ای که اپوزوسیون چپ پیش از 49 با آن درگیر بود و مشغولیت ذهنی و مُبارزات ایدیولوژیک وسیعی را به دُنبال داشت، این امر بود. عده ای عقیده داشتند که پیش از تشکیل حزب طبقه کارگر، انجام هر عمل سیاسی مُشخص و مُبارزه جدی و همه جانبه با رژیم شاه امکان پذیر نیست. برای این که این جُنبش باید طبقه کارگر، آن نیرویی که وزن اصلی و نقش اصلی را در مُبارزه با رژیم شاه دارد را باید بکشد و به میدان بیاورد و بدون حزب این امر امکان پذیر نیست. و در واقع هر مُبارزه ای مشروط می شُد به تشکیل چنین حزبی.
بحث دیگر مساله فُرم مُبارزه مُسلحانه بود و پاسُخ به این سوال که اگر ما به اشکال قهرآمیز مُبارزه دست بزنیم، از کُجا باید شروع کُنیم و چه تاکتیکهایی را باید به کار ببریم؟ این هم یکی از نُقاط مُورد اختلاف بود که طبعا اثر خودش را به شکل افتراق این جریانها از یکدیگر و فاصله گیری یا مُشکل کردن دستیابی به یک ایده و عمل مُشترک نشان می داد. همانطور که گُفتم، تاثیرات بین المللی جُنبش چپ به صورت مُستقیم خودش را بر تشکُلهای مارکسیستی در ایران نیز نشان می داد. به این صورت که کسانی که تا حدود زیادی اُلگوها و نظرات خودشان را براساس تجربیاتی مانند انقلاب چین فورمولیزه می کردند، طبعا راه حلشان تا حُدود زیادی نزدیک به همان روشهایی بود که مائو در چین به کار گرفته بود و تحت شرایط مُشخصی که در چین وجود داشت، به مُوفقیت رسیده بود. در مُقابل این، اُلگوهای جُنبش کاسترویستی وجود داشت و همچنین جُنبشهای چریک شهری در برزیل که اینها کانون مُبارزه را شهرها می دانستند و مُعتقد بودند اگر چنین پروسه ای شکل بگیرد، ابتدا باید از کانونهای قُدرت حُکومت آغاز بشود و آنجا را زیر ضرب بگیرد.
مَشکلاتی که این بحثها به صورت مُجرد ایجاد می کرد، با در دستور کار قرار گرفتن مُبارزه جدی و عملی با رژیم شاه، حداقل در سازمان چریکهای فدایی خلق ایران از بین رفت. یعنی، در همان زمانی که فرمانده علی اکبر صفایی فراهانی نیروهایش را برای شناسایی جنگلهای گیلان و مازندران حرکت داده بود، به موازات آن پروسه بحثها هم بین گروه مسعود احمد زاده و گروه جنگل در جریان بود. به مُجرد اینکه حرکت شکل جدی به خود گرفت و فشارهایی که رفیق فراهانی به دلایل مُشخص تاکتیکی آورد به این معنا که ممکن نیست نیرویی را 6 ماه، 8 ماه در منطقه ای – با هر پوششی – حرکت داد بدون اینکه احتمال شناسایی شدن و لو رفتن اش وجود نداشته باشد و از طرف دیگر، خود نیروهایی که در این پروسه قرار می گیرند، آنها هم خواهان این هستند که نیرویی که این وسط به کار گرفته شُده و در حال شکل گرفتن است، به عمل در بیاید، این فشار از پایین، گروه جنگل و گروه رفیق مسعود را به یک نتیجه قطعی می رساند و آن این بود که این بحثها، بحث حزب، جُنبش، بحث مُبارزه از روستا یا شهر، در داخل یک پروسه مُبارزاتی می بایست مورد بررسی و مُکاشفه قرار بگیرد ولی به هیچ عُنوان نباید مانع عمل مُشخصی که همین الان جُنبش در برابر خود به عُنوان وظیفه قرار داده، بشود. و این چنین بود که رُفقای سیاهکل حرکت خودشان را شروع کردند و بلافاصله بعد از این حرکت، در سال 50، سازمان چریکهای فدایی خلق ایران از ادغام این دو نیرو شکل گرفت و به طور رسمی اعلام موجودیت کرد. از این به بعد تمام مباحثی که در درون این سازمان رُخ داده، گرایشات مُختلفی که وجود داشتند، (حداقل تا سال 57 که یک تحوُل جدی در جامعه صورت گرفت و مُحتوایی که جُنبش مُسلحانه روی آن حرکت می کرد، تغییر کرد و مُحتوای جدیدی شکل گرفت که براساس آن جُنبش مُسلحانه هم می بایست فُرم خود را تغییر می داد و با آن سازگار می شُد – که مُتاسفانه نتوانست – ) نقش حاشیه ای در سازمان چریکهای فدایی خلق ایران بازی می کرد و هیچ وقت مانع نشُد که جُنبش و سازمان به انشعاب دُچار شود، مُتوقف شود یا به یک پروسه استهلاک درونی چه به لحاظ ایدیولوژیک و چه به لحاظ کار عملی به خاطر مباحث و اختلافات ایدیولوژیک و نظری دُچار شود. در حقیقت تا سال 52 اهداف این دوره تثبیت یعنی، تبدیل خط مشی مُبارزه مُسلحانه به عُنوان خط مشی محوری که تمام نیروهای اپوزوسیون صرف نظر از چپ یا دموکرات، به آن نگاه می کُنند و براساس آن دستگاه خودشان را در برابر رژیم شاه می چینند، حاصل شُده بود. از این به بعد بود که دوره ی دُوُم که تدارُک انقلاب، قیام است و این مساله که جُنبش باید به سمت توده ای شُدن مُبارزه مُسلحانه، به سمت اجتماعی شُدن و در واقع روی دو پا حرکت کردن، هم حرکت مُسلحانه و هم حرکت سیاسی، حرکت کُند، باید آغاز می شُد.
وظیفه اصلی که از سال 52 به بعد در برابر سازمان چریکهای فدایی خلق ایران قرار داشت – به صورت نظری در واقع – این بود که یک بخش و جناح سیاسی برای جُنبش مُسلحانه ایجاد بکُند، آن سازمانی که تا این دوره به عُنوان یک سازمان صرفا نظامی شناخته می شُد، می بایست تلفیق این دو شکل از مُبارزه، سیاسی و نظامی را به صورت جدی تری پیش می بُرد. اگر قبلا این به عُنوان تبلیغ مُسلحانه عنوان می شُد، اکنون باید به عُنوان یک دستورالعمل مُشخص مُبارزاتی در دستور کار قرار می گرفت. این جُنبش باید بخشها و اقشاری در جامعه که پتانسیل آنها به دلیل مُبارزه مُسلحانه آزاد شُده بود را می کشید و به این سمت سازماندهی می کرد و برای تحوُلاتی مُبارزه می کرد که تحقق آنها موکول نمی شُد به پیروزی این یا آن انقلاب بلکه، هر تحوُلی که همین الان و در همین لحظه به بهبود وضعیت مردُم راه می برد، چیزی که طبقه کارگر، دانشجویان، کارمندان در همین لحظه خواهانش بودند. جناح سیاسی جُنبش مُسلحانه باید برای این خواسته ها مُبارزه می کرد. وظیفه جُنبش مُسلحانه این بود که این جناح را شکل بدهد و برای قیام تدارُک بکُند. به این دلیل که هر تحوُل سیاسی جدی به صورت انقلاب یا سرنگونی، رهبری خودش را نه روی کاغذ، نه براساس خواسته ها و آرزوها بلکه، براساس مُعادله واقعی نیرو پیدا می کُند. آن نیرویی می تواند رهبری مُبارزه را بر عُهده بگیرد که بتواند جُنبشی را که به خیابان کشیده، پُشت سر خودش بسیج کُند، بتواند اعتراضی که جامعه با خود می آورد را جهت دار کُند و آن را به سمت اهدافی که دارد، هدایت کُند. صرف نظر از این که در این جُنبش کُدام گرایشات طبقاتی یا طبقات اجتماعی اکثریت دارند، مُهم آن است که کُدام نیرو آن را هدایت می کُند، کُدام نیرو است که می تواند از این جُنبش استفاده بکُند. این وضعیتی بود که ما در سال 57 داشتیم، با وجود آنکه طبقات مُترقی، طبقات استثمار شُده در جامعه، آنها که خواهان تحوُل دموکراتیک به سود یک سری از تغییرات بُنیادی و نه فقط یک دموکراسی سیاسی بلکه، عدالت اجتماعی بودند، نیروی اصلی قیام را تشکیل می دادند، ما نتوانستیم آنها را زیر چتر خودمان ببریم و رهبری آنها را به عُهده بگیریم و آن عناصُر ارتجاعی که نفعی داشتند در مُبارزه با رژیم دیکتاتوری، توانستند این رهبری را خیلی راحت تر از آن که ما تصور می کُنیم، به دست بگیرند. در واقع آن چه که ما با آن سر و کار داریم، محصول ناتوانی چپ اجتماعی ایران است. نیرویی که خواهان تحول دموکراتیک بود ولی همزمان پیشاهنگ سیاسی خودش را نداشت.
این مساله هر لحظه و همین الان هم مُمکن است اتفاق بیاُفتد. به این معنا که در همان زمان که توده ها خواهان تغییرات عمیق و بُنیادی در جامعه هستند و مضمون جُنبش را تحوُلات دموکراتیک تشکیل می دهد، به لحاظ شکل، آن کسانی حرکت را سازمان دهند و به جلو ببرند که ماهیت ارتجاعی داشته باشند. چون شُما نمی توانید تعیین بکُنید در یک جُنبش ضد دیکتاتوری فقط این یا آن طبقه می تواند شرکت داشته باشد و فقط این طبقه مُشخص مُجوز ورود به مُبارزه را دارد. دیکتاتوری شاه به همان میزانی که طبقه کارگر را استثمار می کرد، به همان میزانی که سرکوب آن متوجه طبقه کارگر بود، قشر روشنفکران، دانشجویان و طبقات اجتماعی دیگر را هم زیر ضرب خود داشت و همچنین طبقات ارتجاعی را؛ آنها که به دلیل رژیم استبدادی مُتضرر می شدند، آنها که مُخالفتشان با رژیم استبدادی از یک زاویه مُترقی و به خاطر تحوُلات دموکراتیک نبود بلکه دقیقا به خاطر آن چیزی است که ما هم اکنون در برابر خودمان می بینیم: یک جامعه اسلامی، به خاطر بازپس گیری موقعیتی که بورژوازی کُمپرادور از آنها گرفته است. و در این راه توانستند با وجود آنکه طبقات و نیروهای اجتماعی دیگر در مبارزه فعالانه تر شرکت داشتند و در نوک آن بودند، آنها را کنار برانند.
این تحوُلی است که هر زمان می تواند اتفاق بیاُفتد مگر آن که نیرویی که می خواهد انقلاب را به سمت تحوُلات بُنیادی و واقعی ببرد، بتواند جُنبش را رهبری کُند و آن را به معنای واقعی کلمه پُشت سر خود بکشد و توده های مُعترض را براساس نیازها و منافعشان بسیج بکُند.
حالا من می خواهم کمی به زمینه های اجتماعی که جُنبش سیاهکل را شکل داد، بپردازم. برای اینکه مُشخص شود این جُنبش یا حرکتی نبود که براساس تمایُل ذهنی یا حرکت ارادی یک عده روشنفکر شکل گرفته باشد، بنابراین بهتر این است که آن را در کادر تاریخی خودش بررسی بکُنیم ضمن اینکه این تجربه تاریخی خوبی است برای ما که یک شکست را پُشت سر خود داریم همانطور که سیاهکل و جُنبش چپی که در آن زمان در نوک جُنبش بود، تجربه دو شکست سهمگین را به دُنبال می کشید. ممکن است در شکل به نتایج واحدی نرسیم ولی به لحاظ تجارب تاریخی و موقعیتی که الان در آن بسر می بریم، نُکات مُشترکی با آن داشته باشیم که حتما این نُکات مُهم و به نظر من پُررنگ هستند.
ببینید، قُدرت مُطلق دیکتاتوری که در باره اش بحث کردم، از کُجا شکل گرفت؟ رژیم شاه در کُدام پروسه سیاسی توانست خودش را به این جایگاه برساند که حتی مُتحدین داخلی خودش، آنها که شاه و پدرش را به قُدرت رسانده بودند را پُشت سر بگُذارد و به صورت قُدرت مُطلق در بیاید؟ برای پاسُخ باید کمی به عقب برگردیم. ولی قبل از آن اجازه بدهید این را هم روشن کُنیم که بدون وُجود یک شرایط مُشخص، بدون وُجود پیش شرطهای لازم، دست زدن به مُبارزه مُسلحانه ، اقدام به حرکت غیر مُسالمت آمیز مطلوب نیست و من فکر نمی کُنم هیچ نیروی سیاسی وُجود داشته باشد که امکان مُبارزه سیاسی مسالمت آمیز با حُکومت و امکان مُشارکت در نهادها و اُرگانهای قُدرت را داشته باشد و این امکان را داشته باشد که ایده هایش را به نظر اکثریت مردم و به برنامه دولتی تبدیل بکُند و با این وُجود دست به اسلحه ببرد، مُبارزه مخفی بکُند. یک چنین چیزی بیشتر به خودکُشی شبیه است تا یک راه حل سیاسی!
ما در سال 49 این مُشخصات را در برابر خودمان داشتیم: موقعی که امکان سازمانیابی آزادانه گروه های سیاسی وُجود نداشته باشد، نیروها نتوانند حول برنامه خود و آن چه که چه به صورت ایدیولوژیک و چه سیاسی در برابر خود گُذاشته اند، تشکُلها و احزاب خود را به وُجود بیاورند، ما با یک بُن بست روبرو هستیم. پیش شرط دیگر برای دست زدن به مُبارزه مُسالمت آمیز این است که بعد از آن که این نیروها توانستند تشکُلهای خودشان را به وُجود بیاورند، برای آن که ماهیت واقعی داشته باشند، باید بتوانند، امکان داشته باشند و مکانیزمهایی در سیستم سیاسی وجود داشته باشد که امکان رقابت در پروسه ها و مُنازعه های سیاسی را فراهم بکُند یعنی، بتوانند خود را به قُدرت دولتی و نیروهایی که در سیستم سیاسی شرکت دارند، بر بکشند.
شرط دیگر سیستم سیاسی ای که امکان مُبارزه مُسالمت آمیز را فراهم می کُند، وجود چارچوبهایی است که این نیروها بتوانند راه حلهای خود را به صورت راه حلهای دولتی در بیاورند. این ایده ها را چه در شکل سازشهای سیاسی یا فراکسیونهای پارلمانی یا هر شکل دیگری، تبدیل بکُنند به ایده های رسمی و تاثیرگُذار در جامعه. تنها فُرمی که ما در حال حاضر برای رقابت مُسالمت آمیز نیروها در داخل یک چارچوب سیاسی می شناسیم، پارلمانتاریسم سیاسی است. همزمان باید این امکان وجود داشته و پیش بینی شُده باشد که اگر در یک انتخابات اکثریت حاصل نشُد و یا یک اکثریت شکننده به دست آمد یا بر سر یک مساله مُشخص که از حیطه قوانین موجود فراتر می رود، رفراندوم، همه پُرسی برگُزار شُده و به مردُم مُراجعه مُستقیم بشود. این روشی است که از برخورد غیرمُسالمت آمیز، از برخورد قهری نیروها در داخل یک سیستم جلوگیری می کُند.
از همه مُهمتر، این پارلمان، مجلس، شوراهای شهر و یا هر شکل دیگری از مُشارکت سیاسی در چارچوب سیستم، باید مشروعیت داشته باشد. مشروعیت به این معنا که قُدرت واقعی داشته باشد. پارلمانی که یک محفل قهوه خانه ای تشریفاتی است، امکان و توانایی حل هیچ مُنازعه سیاسی را ندارد، نمی تواند روش مُسالمت آمیز سیاسی را تبدیل بکُند به یک امکان واقعی برای پیشبُرد خط مشی. طبیعی است هنگامی که پارلمان منشا اثر نباشد، بیرون از این چارچوب تصمیم گرفته خواهد شُد. طبیعی است اینجا باید جُنبش خیابانی – اگر امکان پذیر باشد – باید حرف خودش را بزند. و اگر این امکان وجود نداشته باشد، طبیعی است که باید به زبان دیگری با حُکومت حرف زد.
در سال 49 هیچ کُدام از این پیش شرطهایی که ما در باره شان حرف می زنیم، وُجود خارجی نداشتند. اگر کسی می خواست مُبارزه مُسالمت آمیز بکُند باید واقعا تردستی می کرد، از آستین اش شُعبده ای می کرد تا ما بدانیم که چطور می شود با رژیم مُبارزه سیاسی کرد. کُدام نیروی سیاسی بود که در سال 49 و پیش از آن بتواند به صورت واقعی و قابل لمس برای آنهایی که قصد نمایندگی شان را داشت و دعوت به پیوستن شان به خود می کرد، اعلام موجودیت بکُند، روزنامه و دفتری داشته باشد و نظراتی که دارد را به کُرسی بنشاند؟ این پیش شرطها وُجود نداشت. در خلاء این شرایط است که شُما باید تصمیم بگیرید می خواهید به عُنوان یک نیروی رزمنده و کسی که خواهان تحوُل است، چکار بکُنید و حالا چه؟ رژیم با تمام امکاناتش در برابر شُما قرار گرفته و شُما با تمام امکاناتی که ندارید، با تمام حُقوقی که به زور از شُما سلب شُده.
عامل عینی دیگری که اتخاذ شیوه مُبارزه مُسلحانه را برای رُفقای ما ضروری می کُند، شرایط تاریخی است که جُنبش مُبارزاتی مردُم ایران از سر گُذرانده و در سال 49 با آثار و نتایجی که به جا گُذاشته روبرو است. دود دهه مُبارزه، دو دهه شکست، به صورت یک وضعیت مُشخص سیاسی در مُقابل رُفقای ما قرار گرفته بود، در برابر کسانی که برای مُبارزه با رژیم شاه دُنبال راه حل می گشتند ...
از دل این شرایط است که جُنبش مُسلحانه درآمد. کسانی که این جُنبش را شکل دادند، این فضا و تاریخچه را در پس خود داشتند و قرار بود که پاسُخی برای آن پیدا کُنند و اگر این پاسُخ چیزی در قالبهای از پیش داده شُده ای مثل حزب توده یا جبهه ملی می بود، خوب به طبع همان سرنوشت هم به نحوی با آن زاده می شُد، به عبارت دیگر گورزاد می بود.
تجاربی که رُفقای ما داشتند به صورت یک سری ویژگیهایی که جُنبش فدایی را حتی همین الان از نیروهای دیگر مُتمایز می کُند، خود را به نمایش می گُذارد. اول آن که رُفقای ما سر کتاب باز کُن نبودند و جُنبش فدایی سرکتاب باز کُن نیست. سازمان فدایی برای پیدا کردن راه حلها، برای تجزیه و تحلیل مُعضلات کُنونی خود دُنبال آیه نمی رود. آن چه که به عُنوان مارکسیسم – لنینیسم ایدیولوژی ما را تشکیل می دهد، هیچوقت برای ما تبدیل به شریعت نشُده، چیزی نیست که فارغ از شرایط مُشخص خودمان، به صورت این همانی با شرایط کلاسیکهای مارکسیسم در برابرمان بگُذاریم و کُپی برداری کُنیم. این اتفاقی است که مُتاسفانه برای خیلیها اُفتاد و ضرباتش را از جُمله سازمان ما هم خورد.
ویژگی مُهم دیگری که سازمان دارد، عدم قُطب گرایی آن است. در دوره ای که وابستگی به یکی از قُطبهای ایدیولوژیک چپ به بخشی از هویت چپ تبدیل شُده بود و بدون نصب چنین تابلوهایی روی سر احزاب، هویت سیاسی آنها مُشخص نمی شُد، سازمان فدایی با این تلقی از انترناسیونالیسم پرولتری مرزبندی قاطع داشت و تجارب خودش را داشت. احتیاجی نبود که ما از مرزهای خودمان بیرون برویم و بر فرض کشورهای اروپای شرقی را نگاه کُنیم و اتفاقاتی که آنجا اُفتاده را ببینیم. ما حزب توده، فرقه دموکرات آذربایجان را داشتیم و همزمان روابطی که رژیم اتحاد شوروی با آنها برقرار کرده بود. می شود اینگونه گُفت که این احزاب هر چیزی را نمایندگی می کردند، به جُز منافع طبقه کارگر ایران را!
ویژگی دیگر، وحدت حرف و عمل است، وحدت تئوری و پراتیک. سازمان بدون اینکه لفاظی زیادی بکند در باره این که جُنبش چگونه باید باشد، چطور باید پیش برود و چه ایده هایی را باید مد نظر داشته باشد، پراتیک انقلابی را با ایده های انقلابی آمیخت. اگر قبلا ایده ها به صورت یک سری آیینهای لب طاقچه ای محسوب می شُدند که محافلی را گرم می کردند، برای سازمان فدایی ایده ها همیشه راهنمای عمل هستند، راهنمایی کاری که در همین لحظه مشغول انجام آن است.
من بخش آخر صُحبتهایم را با اشاره به این نُکته به پایان می برم که سازمان فدایی برای به بلوغ رساندن ایده ها و خط مشی خود 7 سال بیشتر فُرصت نداشت. ضمن اینکه ضرباتی که رژیم شاه به این جُنبش زد، تعیین کُننده بود. این جُنبش یک جُنبش جوان و نوپا بود و در سال 57 همین مُشخصات را با خودش حمل می کرد. یعنی، ما نتوانستیم مثل هر نیروی زمینی دیگر، راه صد ساله را یک شبه برویم. اگر مُبارزه طولانی تر می شُد، با خیلی از اتفاقهایی که بعد از سال 57 با آن روبرو بودیم، حداقل به این شکل برخورد نمی کردیم. حمید اشرف در یکی از مقاله های خود به همین نُکته اشاره می کُند و می گوید، ما یک جُنبش جوان بودیم و هستیم. ما ضعفها و کمبودهای بسیاری داریم و تنها امکانی که برای از بین بُردن آنها داریم – و رُفقای ما هم به این نتیجه رسیده اند – از خودگُذشتگی، نثار جان و فداکاری است.
من فکر می کُنم سازمان فدایی تا آنجا که مربوط به زُدودن آلودگیهایی که جُنبش چپ تا سال 49 به آن مُبتلا بود می شود، موفق بوده است. در کشاندن مردُم به مُبارزه مُسلحانه و تبلیغ این خط مشی به عُنوان یک راه حل مُوفق بود. این تمام میراث و کارنامه ای است که سازمان از خودش به جا گُذاشته و بیش از هر چیز احترام ما به خاطر همه ی این دستاوردها، نثار آنهایی است که در 19 بهمن 49 این راه را آغاز کردند و این پرچم را به دست گرفتند. مُتشکرم.
*(سخنان رفیق امان از گفتار به نوشتار ویرایش شده است)