گُلمشت انقلاب
به یاد رفیق سعید سلطانپور
جعفر پویه
درآمد
در گردش فصل از بهار به تابستان 60، در واپسین دقایق مانده به ماه تیر، خرداد ماه با نام سعید سلطانپور پایان می پذیرد. در اوین اوباشان جنایت پیشه کمر به مرگ حقیقت بسته اند و در آغاز کار سعید را به قربانگاه می برند تا تابستان 60 در عزای او سوگوار شود. تفنگها به صدا در می آیند و سینه شاعر مردم را آماج گلوله می کنند، سینهای که به شوق آزادی می تپد و قلبی که مملو از دوست داشتن انسانها است، در رگبار گلولههای اوباشان چاک چاک می شود تا همگان بدانند که نهال آزادی از خون آزادیخواهان سیراب می شود و در تکرار نام آنها است که شوق به رهایی معنا می یابد.
و اکنون آغازی دیگر است در جدال با نابرابری و نابرادری. روفتن بساط آزادیای که مردم در زمستان 57 بدست آورده اند با هزینه های اندک ممکن نیست، باید فرهیختگان را هدف گرفت، باید در این راه دست به خون آنانی آلود که در سالهای گذشته ثابت کردهاند در راه اندیشه و آرمان خود کوچکترین قدمی به عقب برنمی دارند. برای این کار چه هدفی شایسته تر از سعید سلطانپور، چه کسی سرفراز تر از او، چه کسی بلندقامت تر از او که در برابر توفان جهالت ایستاده است، پر شکوه و پر هیاهو رو در روی جهل آفرینان. این گونه بهار 60 به تابستان می رود تا از خون هزاران عاشق رنگین شود. تابستان سرخ 1360 در واپسین روزهای بهارش خبر داد که داس مرگ آزادیخواهان از آستین عبا پوشان به در آمده است تا از کشته آنان پشته بسازد. جنایاتی که با هزاران گواه در هزارتوی ساعات و روزها و هفته های سال 60 نهفته است تا تو پروا نکنی و با برگ زدن آن لحظات، نامهای بسیاری بیابی که سراندازان در این پهنه قربانی شدند تا مگر جباران جهل با ردای عوام فریبی بر دوش بار دیگر نهال آزادی را به خون آزادیخواهان سرخآب کنند. تا گواهی باشد بر آیندگان که این مردم –چندان که منکرانِ این روزها بر زبان می رانند - از حقوق خویش برای آزاد زیستن اندکی کوتاه نیامده اند.
آغاز فاجعه
آخرین روزهای بهار است، 30 خرداد. شهر تهران در تب و تاب، گرمای زودرس تن تبدار شهر را سوزاننده تر کرده است. ماههاست که کشاکش و در گیری به طور پراکنده در گوشه و کنار جریان دارد. حاکمان جدید آزادی نیمبند مردم را برنمی تابند و هرازگاهی با حمله اوباشان سازماندهی شده، زدوخوردی برپا می کنند. اما همه منتظر اتفاقی هستند که می شود از برخوردها پیش بینی کرد. دشتهای ترکمن صحرا خونین شده اند، در کردستان از آسمان بمب خوشه ای و از زمین رگبار مسلسل بر سر و روی مردم می بارد. جنوب سوزان را با چوبه های دار بر گذرگاهها داغدار کرده اند و در آذربایجان و سیستان و بلوچستان وضع به همین منوال است. دورخیز پاسداران برای حمله سراسری با شمشیری از رو بسته را بسیاری شمارش معکوس می کنند و اکنون زمان موعود سر رسیده است. 30 خرداد همان روزی است که حکومت پاسداران جنایت پیشه تصمیم می گیرد آخرین بقایای قیام 57 را از خیابانها بروبد و بار دیگر حکومت ترور و وحشت را بر قرار کند.
روز از نیمه می گذرد، رادیو به تکرار از مردم می خواهد که به خانه هایشان بروند، اطلاعیه پشت اطلاعیه می خواند و برای آنان خط و نشان می کشد. تصمیم به قتل و کشتار را به طور علنی اعلام می کند و همگان را وعده مسلخ می دهد. اما اطلاعیه دهندگان نمی دانند و یا نمی خواهند بدانند این همان مردمی هستند که پشت حکومت نظامی ژنرالهای شاهنشاهی را به خاک مالیده اند. هرچند تازه به قدرت رسیدگان هر روزه ناکام ماندن ژنرالها در حکومت سرکوب را به رهبر خود نسبت می دهند و او را پهلوان این عرصه جا می زنند اما اکنون به فرموده او انقلاب پایان یافته است و باید فرمان تسلیم رهبری که خود را نماینده خدا می داند به گوش گرفته شود.
مگر مردم انقلاب نکردند که فرمان خدایگانها را بیهوده بنامند؟ مگر انقلاب نکردند تا در آزادی به خواسته های خود جامه عمل بپوشانند؟ مگر انقلاب نکردند که خود سرنوشت خویش را معلوم کنند؟
نه! این قوم آزادی کش، حاضر به پذیرش مردم نیستند و آنان را تا وقتی که رهبر خود خوانده شان به قدرت رسد، لازم داشتند. و حالا از آنان می خواهند که به خانه هایشان بازگردند تا دجالان و دسیسه گران با خیال راحت به زد و بندهایشان بپردازند.
نه! بسیاری از مردم نمی پذیرند، همانانی که برای آزادی، برای عدالت، برای استقلال، برای کار و مسکن، برای دوستی و رفاقت در ماههای گذشته به خیابان آمده بودند، اکنون خود را در برابر این بی شرمان می یابند و حاضر به گذشتن از حق خویش به نفع یغماگران نیستند. حق خواهی می کنند، با برگزاری تظاهرات آرام به خیابانها آمده اند تا صدای خود را با فریادی رسا به گوش یغما برندگان انقلاب خویش برسانند. فریاد می زنند که آزادی حق ماست و برای به دست آوردن آن حاضر به هیچ معامله ای نیستند. اما کو گوش شنوا؟ رادیو آنان را تهدید می کند، برایشان خط و نشان می کشد. دجالی را که به امامت برداشته اند به پیش می رانند تا با فتوای او مگر چاره ی کار کنند. این هم کارساز نیست و کوچه و خیابان پر هلهله است. شهر تب دار است. مردم خیال تازه به قدرت رسیدگان را می دانند و سعی دارند تا با اعتراضی آرام و به صورتی متمدنانه مخالفت خود را اعلام کنند. اعتراضات پراکنده در یک نقطه به هم می پیوندد و موج جمعیت به حرکت در می آید. از چهار راه مصدق، خیابانی که اکنون "انقلاب" نامیده اند، به سوی میدان فردوسی تا چشم کار می کند جمعیت را می شود دید. دسته ها و گروههای جوان تر با تلاش بسیار سعی در هماهنگ کردن جمعیت دارند. شهر تبدار اکنون به فوران رسیده است. جمعیت موج بر می دارد و شکن در شکن به سویی که جوان ترها راه باز می کنند روانه می شود. شعارها پراکنده اما جمعیت مصمم است. حرکت جمعیت کُند اما پرصلابت است. در میدان فردوسی دسته های متفاوت به هم می پیونند و پا بر زمین می کوبند و شعار می دهند. به ناگاه مسلسلها از چهار گوشه میدان با جمعیت همآوا می شود و مردم را به خاک و خون می کشد. موج جمعیت بر یکدیکر می شکند، چهرهها سرخ می شود، سنگفرش رنگین و جویهای پرخون. نعره مسلسلها با فریادهای جمعیت به هم گره می خورد و جوانان بسیاری پرپر می شوند. شکارچیان انسان اکنون دیگر با فراغ بال دست به یغمای آنان می گشایند و بدون پروا، ماشینهای خود را انباشته کرده به هر سویی روان اند. گردش از بهار به تابستان، یعنی از اعتدالِ بهار آزادی به گرمای سوزناک تابستان استبدادی که خمینی سردستگی آنرا به عهده دارد، شروع می شود.
هنوز جمعیت دستگیر شده در اوین جاگیر نشده است که گلوله ها سینه شاعر مردم را می شکافند. دست انتقام آزادی ستیزان، قلب تپنده او را از حرکت باز می دارد تا در رثای مقاومت نوباوگان این مردم که اکنون فصل جدیدی از استقامت را در اوین رقم می زنند، چیزی نسراید. شاهد پرجوش زندانی اکنون روانه سردخانه می شود تا جلاد ننگ ابدی را برای خود و اعقابش همراه با شقاوتی دجالانه در تاریخ این ملک ثبت کند. خمینی اکنون دست به تاراج شکوفه های شکفته در بهار آزادی زده است و در مقدم آن، تنومند درخت آزادگی آنان را قربانی می کند. سعید سلطانپور، شاعر، نویسنده، کارگردان تاتر و مبارز آزادیخواه به خون می غلطد.
چه چیزی در این تابستان سوزناک نهفته است که در آغازش هنرمند شاعر، مدیحه سرای آزادی، چریک فدایی خلق، پرآوازه هنرمند عرصه نقد و نوشتن به خاک می افتد؟ همه شماها کم یا بیش درباره آن شنیده اید، برای دانستن بیشتر بهتر است که به اسناد و گورستانهای پر از گورهای بی نام و نشان مراجعه کنید. بدانید و به دیگران نیز توضیح دهید، اگر خواهانید که تاریخ این گونه تکرار نشود و درخت آزادی در خانهی ما به بار و بر نشیند.
زایش غرور
فدایی خلق، سعید سلطانپور، مبارز آزادیخواه، شاعر و نویسنده و کارگردان تاتر در سال 1319 در خانوادهای فرهنگی در سبزوار زاده شد. مادرش معلم بود و به پیروی از او سعید نیز معلمی پیشه کرد. سالها در جنوب تهران معلم کودکان مردم زحمتکش بود. با رنج آنان از نزدیک درگیر بود و حال و روز کودکان فقیر را می دید و به اندیشه می نشست، مگر این ظلم تاریخی را چاره ای بیابد. در همان سالها در سازماندهی معلمان شرکتی فعال داشت و در تظاهرات آنان از دست اندرکاران بود. روز دوازده اردیبهشت که روز معلم نامیده شد، تظاهرات معلمان به رگبار بسته شد و ابوالحسن خانعلی به خاک افتاد و بسیاری زخمی شدند. در این روز سعید زخم کاری دیکتاتوری محمد رضاشاهی بر پیکر اجتماع را دید و آن را از نزدیک لمس کرد و پاسخ آن به حق طلبی معلمان را شاهد بود.
در همین سالها یعنی 1339، با پیوستن به "هنرکده آناهیتا" به فراگیری تاتر پرداخت و فعالیت هنری خود را آغاز کرد. سال 44 تا 48 در دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران دانشجو بود. در حالی که در اجرای تاترهای بسیاری همکار بود، مجموعه شعر خود به نام "صدای میرا" را در سال 47 منتشر کرد. در سالهای دانشجویی نمایش "مرگ در برابر" اثر وسلین هنچوف را به روی پرده برد و نمایش "ایستگاه" که خود نوشته بود را کارگردانی کرد. "صدای میرا" را دستگاه سانسور بر نمی تابد و کتاب به جمع ممنوعه ها می پیوندد.
سعید که درد و رنج فقرا را در جنوب شهر دیده است و ضرب شصت دستگاه سرکوب را در دوازده اردیبهشت، شعر و تاتر را به عرصه فعالیت حق طلبانه خود تبدیل می کند و دمی دست از کار نمی کشد. شبهای شعر سالهای 47 را به عرصه ای برای برآورد توان هنری خود تبدیل می کند با درانداختن شوری دیگر در شبهای شعر، موقعیت خود را به عنوان هنرمندی متعهد و مبارز تثبیت می کند. شلاق کلام را از نیام زبان بر می کشد و بی مهابا بر سرکوبگران و اربابان غارتگر آنان می کوبد.
در سال 48 نمایش "دشمن مردم" اثر ایبسن را به صحنه می آورد. این بار دیگر گماشتگان استبداد محمد رضاخانی تحملشان به سر می رسد و در یازدهمین شب اجرا به سالن نمایش حمله می کنند. نمایش و سالن تعطیل می شود و کارگردان آن انگ "عنصر نامطلوب و خطرناک" می خورد. در سال 49 نمایش "آموزگاران" را به صحنه می برد. ساواک این بار رودربایستی را به کناری می نهد و کارگردان و نویسنده و بازیگران را دستگیر کرده و به زندان می برد. در اسفند همان سال در بیدادگاه نظامی محاکمه می شود و پس از اندک زمانی رهایش می کنند. او از فرصت به دست آورده استفاده می کند و کتاب "نوعی از هنر، نوعی از اندیشه" را پنهانی چاپ و توزیع می کند.
اما بهمن این سال مصادف است با قیام شکوهمند چریکهای فدایی خلق در سیاهکل و همه گیر شدن آوازه آنان. سعید که در نهان ارتباطاتی با آنان دارد، در رسای سیاهکل می سراید و با کسانی از چریکهای فدایی همراه شده تبلیغات آنان را سامان می دهد. هنرمند مبارز، شاعر عرصه پیکار و آزادی اکنون سازمانی یافته است که ندای شرف و وجدان انسانهای پاکی چون او را پژواک می دهد. از این به بعد سعید سلطانپور فدایی خلق می شود و در هر جا که حضور دارد می توان نشانیهای سازمان را در او جست. سعید، فدایی خلق است و یا فدایی همچون سعید؟ به دشواری بشود تشخیص داد. این دو چنان در هم گره خورده اند که بسیاری سازمان را در او و او خود، سازمان را در پیوستگی امواج خروشان مردم می داند. در دوستی و رفاقت استوار است. در برابر ظلم و ظالم اندکی سر فرود نمی آرد و در دفاع از حقوق محرومان پیش قدم. سعید خود تبدیل به مثالی می شود در بین آشنایان و نمونه کاملی از انسانی که برای دفاع از آزادی از هیچ چیز فرو نمی گذارد. نام چریک فدایی خلق به او مزین است و فداییها به نام او افتخار می کنند. این اوست که حد و اندازه فدایی بودن در روابط رفیقانه و رویارویی با دشمن می شود. به همین دلیل همیشه سرفراز است و استوار و قابل ستایش. دانستن خصایل او می تواند ما را به چرایی اینکه رژیم جمهوری اسلامی در گام اول اعدامها و شروع نابودسازی نسل انقلاب از او آغاز می کند، راهنما باشد. اما باز هم این اوست که برای دربندیان مثالی می شود تا در برابر سرکوبگران و داغ و درفش آنان بر تختهای شکنجه قدمی به عقب برندارند. آنانی که سر فرود آوردن در برابر عملههای استبداد را به هزار زبان توجیه می کنند، چاره ای ندارند که او را به القابی همچون تندرو و ... متهم کنند. اما او سعید است و نماد یک نسل از آزادیخواهان و حق طلبانی که برای رسیدن به آرمان انسانی خود از هیچ چیز ترسی به خود راه نمی دهند و در این راه از بذل جان خویش نیز دریغ ندارند.
در سال 51 بار دیگر او را به جرم چاپ غیر قانونی کتاب "نوعی از هنر نوعی از اندیشه" دستگیر می کنند و 45 روز در کمیته مشترک و قزل قلعه زندانی می شود. پس از آزادی نمایش "چهرههای سیمون ماشار" اثر برشت را به صحنه می برد. همزمان، دومین مجموعه شعر خود یعنی "آوازهای بند" را پنهانی منتشر می کند. انتشار آن باعث می شود که ساواک بار دیگر او را دستگیر و به زندان بیاندازد. در سال 53 به جرم داشتن افکار مارکسیستی و عقاید اشتراکی و اتهام رابطه با سازمان چریکهای فدایی خلق به زیر شکنجه برده می شود و پس از محاکمه تا سال 56 در زندان می ماند. در این سالهای زندان، سعید پرکار است. می نویسد، می سراید، سرود می سازد و زندان را رنگ و جلوه ای دیگر می دهد. زندانیان سیاسی آن سالها خاطرات بسیاری از او دارند. نقلهای آنان از سعید بسیار شنیدنی است. رفاقت او با زندانیان بسیار صمیمی و روابط اش بسیار گسترده است. با طیفهای گوناگون سیاسی می جوشد و با اکثر آنها نشست و برخاست دارد.
در دریای خلق
27 تیرماه سال 56 که از زندان بیرون می آید، یکراست به کانون نویسندگان می رود و به جمع آنان می پیوندد. حال دیگر هر کوی و برزنی در تب و تاب است. شور و غوغای عجیبی برپاست، مردم درگیر کار سیاسی اند و هر روز اعتصاب و هر روز تظاهرات. سعید شاعر و هنرمند از زندان رها شده به دریای خروشان آنان می پیوندد اما در این دریای پرمهابت او گُم نمی شود، امواج برآمده از خروش مردم زیستگاه اوست. در این تلاطم او جان دوبارهای می گیرد و سرشار از انرژی به هر طرف سر می کشد. حال بار دیگر سعید است و هوای آزاد و شهر تب دار تهران. در شبهای شعر کانون که وارد می شود، فضا به رنگ دیگری در می آید و آن شبها را یک گام از آنچه که هست بالاتر می برد و با درانداختن آتش رادیکالیسم در تن جمع، کار را برای مماشات گران سخت می کند. آهسته بیا و برو های توده ایهای کهنه کار را به هیچ می گیرد و نشاط رادیکالیسم انقلابی را در تن شعر تزریق می کند تا جمعیت گرد آمده در کانون از آن بهره ببرند. سعید مردم را به انقلاب می خواند و آنان را به پیوستن به سازمان فدایی ترغیب می کند تا مالباختگان سالهای انقلاب سفید و دریوزگی، تا ساحل نشینان پناه گرفته در سایه "احزاب برادر"، بار دیگر شور و شوق مردم را به ملاتی برای زدوبندهای پشت پرده تبدیل نکنند.
آبان ماه همان سال به دانشگاه صنعتی می رود تا برای دانشجویان درباره تاتر سخنرانی کند اما جمعیت آنچنان استقبالی از او می کند که ساواک مجبور به دخالت می شود و تعدادی را دستگیر می کند. سعید که تنها شاعر و کارگردان نیست، پیشنهاد تحصن تا آزادی همه دستگیرشدگان می دهد که مورد استقبال واقع می شود. ساواک متحصنین را محاصره می کند، اما راه به جایی نمی برد. بسیاری از مردم برای کمک به متحصنین و حمایت از آنان گرد دانشگاه تجمع می کنند و همبستگی خود را با آنها اعلام می دارند. پیام همبستگی کارگران با محاصره شدگان که خوانده می شود ساواک مجبور به عقب نشینی می شود و دستگیرشدگان را رها می کند. سعید با طعم موفقیت، کام دانشجویان و مردمی که گرد او جمع آمده اند را شیرین می کند. شاعر مردم، پیشاهنگ توده هاست و همراه با آنها دستگاه جهنمی ساواک را به عقب نشینی وامی دارد و به مردم نشان می دهد که در صورت خواستن و همبستگی در زیر پرچم سازمان چریکهای فدایی خلق می توانند پشت استبداد تاریخی میهن را به خاک بمالند. در ادامه او همراه با جمعیت به آزادی دستگیرشدگان راضی نیست، از دانشگاه بیرون می آیند، متحصنین و حامیان به هم می پیوندند و به تظاهرات می پردازند. ساواک و ارتش به جمعیت حمله می کنند و تعدادی را به قتل می رسانند و بسیاری را دستگیر می کند.
شبهای شعر انستیتو گوته که شروع می شود، در پنجمین شب سعید شعر خوانی می کند. شروع کلام او اینگونه است:
"سلام شکستهگان سالهای سیاه، تشنگان آزادی، خواهران، برادرانم سلام."
صدای سعید جمعیت را به شوق می آورد و هزاران نفری که در انستیتو گوته گرد آمده اند را با کلام آتشین به جبهه انقلاب فرا می خواند. شعر "از کشتارگاه" ولوله ای بر پا می کند و به همراه آن "دربند پهلوی" این کلام سرخ را رنگ شورش می زند. سالها از آن روزگار می گذرد اما هنوز انگار این صدای سعید است که در فضای میهن موج می زند: "با کشورم چه رفته است؟"
با کشورم چه رفته است،
که زندانها،
از شبنم وشقایق سرشارند،
و باز ماندگان شهیدان،
انبوه ابرهای پریشان سوگوار،
در سوگ لاله های سوخته می بارند،
با کشورم چه رفته است که گلها هنوز سوگوارند؟
پس از آن مدتی به خارج کشور می رود و به افشاگری در باره زندانهای مخوف ساواک و شکنجه زندانیان می پردازد. در جلسات متفاوت دانشجویان و کنفدراسیون سخنرانی می کند و هواداران سازمان را به گرد خویش جمع می آورد. هر جا که هست این رادیکالیسم اوست که در فضا موج می زند و این شور انقلاب است که با کلام او در دیگران برانگیخته می شود. سعید است و آرمان آزادیخواهی و عشق به خلق، اوست و آرمانهای سوسیالیستی اش که در سازمان چریکهای فدایی خلق ایران تبلور یافته است.
آغازی دوباره
پس از قیام بهمن، آنگاه که همگان شاهدند که اوضاع به شکل دیگری است و تازه به قدرت رسیدگان با خواستههای مردم فاصله بسیاری دارند. بار دیگر سعید دست به کار می شود. نمایش "عباس آقا کارگر ایران ناسیونال" را نوشته و در فضاهای باز به اجرا در می آورد. در آفیش نمایش نوشته شده بود: "محل اجرا: همه جا!" کارخانه، دانشگاه، مدارس، کوچه و خیابان، شهرستانهای جنوب کشور و ... محل اجرای اوست. بر کفی تریلی ای متحرک بازیگران برای مردم نمایش می دهند و از خیابانی به خیابان دیگر و شهری به شهر دیگر در حرکتاند. "دسته دوره گردان نمایش مستند" که سعید بر گروه نهاده بود، در حقیقت هم گرد مدار توده ها می چرخید.
در نمایش، عباس آقا که کارگر اخراجی کارخانه ایران ناسیونال است، خود اجرای نقش کارگر اخراجی که سرگذشتاش سوژه نمایش است را به عهده می گیرد. اعتراض به حاکمان جدید، افشا حیله آنان برای ناکام کردن انقلابیون و چرایی نرسیدن مردم به اهداف اولیه انقلاب و خواستههایشان را با صدای بلند آواز می دهد. به جرات می توان گفت که تاتر مستند "عباس آقا ..." یکی از نو ترین و تازه ترین اجراهای تاتری در نوع خود بود. در بخشی از نمایش که اتوبوس وطن پیما در حرکت است و هنگامی که دو راننده، ماشین را بدون توجه به خواست مردم به سمت دلخواه خود می رانند، گروه سوار بر اتوبوس دست جمعی می خوانند: "حالا که رفته دَدَری، اون پسر رضا گری، ماشینو چرا کج می بری؟"
و این اشاره سعید است به کج شده اتوبوس انقلاب از مسیر خود. در آفیش همچنین گروه اعلان می کند: "نمایش ما مستنده، سند داریم، مشتشون رو وا می کنیم، همه شون رو رسوا می کنیم." اراذل و اوباش تازه به قدرت رسیده، فالانژها به نمایش حمله می کنند. کتک می زنند، درگیری می شود اما نمایش متوقف نمی شود و افشاگری سعید با گروه تاتریاش ادامه پیدا می کند.
او همزمان می نویسد، می سراید، سرودهایی جدید را برای اجرا آماده می کند. از هر طرف که نگاه کنی او را درگیر کار می یابی و سراپا شوق برای خدمت به مردم و انقلاب. رفقای نزدیک او که رهبران شوراهای ترکمن صحرا هستند، به دست عوامل حکومت به قتل می رسند. سعید برای توماج، مختوم، جُرجانی و واحدی نه تنها شعر گفت بلکه، سرودهایی ساخت که نام آنان را جاودانه کرد. همچنانکه در گذشته هنگامی که خبر شهادت رفیق پویان را در روزنامه می بیند، با صدای بلند می خواند:
رها كنيد، رها كنيد شانه و بازويم را
رها كنيد مرا تا ببينم
من این گل را مى شناسم
من با اين گل سرخ در قهوه خانه ها نشسته ام
من به اين گل سرخ در ميدان راه آهن سلام داده ام
آآآآ…ی
من این گل را مى شناسم
.....
با این دهان خونین
من این گل را می شناسم
در چشمهایش شعله و خنجر داشت
و در قلبش زنبقی و چشم آهویی
که جرعه جرعه می گریست.
اما دسیسه بازان و نارفیقانی که در سازمان رسوخ کرده و رهبری آنرا به دست گرفته اند، با همکاری حزب بدنام توده سعی در شکستن کمر بزرگترین سازمان چپ خاورمیانه می کنند و در این کار موفق می شوند. یارگیرها، باندبازیها، انگ زدن به دیگران و جاگیر کردن عناصر خودی در بخشهای حساس سازمان و کنترل دیگر اعضا باعث می شود تا اکثریت سازمان زیر سیطره جناحی خاص قرار گیرد و همه اینها نشانهای است که آنها از مدتها قبل برنامه ریزی کرده و مشغول دسیسه بودند.
انشعاب در سازمان چریکهای فدایی خلق و چرخش باورنکردنی اکثریت کمیته مرکزی سازمان به سوی حاکمیت خونریز و ضد مردم، سعید را به جناح اقلیت می کشاند. متاسفانه بیشتر اعضا گروه تاتری او نیز به جانب "اکثریت" میل می کنند.
بسوی جاودانگی
حالا دیگر کار مشکل تر می شود. سعید بار دیگر رو در روی حاکمان جدید قرار می گیرد و به افشاگری می پردازد. رژیم در کمین اوست تا دستگیرش کند و 27 فروردین 60 شب عروسی او را بهترین زمان ممکن می یابد. در این مورد حرفها بسیار است و ناگفته هم بسیار. اما هرچه هست او را به اوین می برند و تحویل لاجوردی می دهند که کینه او را از زندان شاه به دل دارد. فشار و شکنجه در او اثر گذار نیست و حاضر به کوتاه آمدن از آرمانش نمی شود. هرچند در این مورد نیز ناگفته ها بسیار است، اما سعید با تمام توان در مقابل گیلانی آخوند ددمنش و خونریز می ایستد و نه تنها حاضر به کوتاه آمدن نیست بلکه صحن دادگاهی که تشکیل شده است تا او را همچون بسیاری دیگر به کرنش وادار کند را به صحنه افشاگری تبدیل می کند. به ایدیولوژی گیلانی حمله می کند و او را یکسر ضد خلق و ضد مردم می نامد. به همین دلیل کینه دستگاه آدمکشی لاجوردی و گیلانی از او بیشتر می شود. تا این که در آغاز نابود سازی سازمانهای سیاسی و ترقیخواه، توسط حکومت پاسداران و رجالهگان تازه به قدرت رسیده ی تحت فرمان خمینی، سعید را همراه عدهای دیگر از زندانیان در 31 خرداد به گلوله می بندند و قتل شاعر مردم و همبندانش را آخوند گیلانی با بی شرمی از رادیو و تلویزیون اعلام می کند.
آری، آخوند خطبه را خواند داماد شد سعید!
اما ایستادگی سعید در برابر جلادان و کوتاه نیامدنش در مقابل آنان الگویی می شود برای زندانیان و دستگیرشدگان تا در برابر شقاوت رژیم جمهوری اسلامی و جنایتکاری خمینی جلاد سر خم نکنند و تا آخرین قطره خون در مقابل آنان استقامت کنند. استقامت، پایداری و رشادت سعید و همبندان و دیگر زندانیانی که بعد از او به زندانهای رژیم می روند و سرفراز در مقابل جلادان و شقاوت پیشگان آن به ایستادگی می پردازند، تاریخ دلاوریها و رشادت و جانبازی مردم میهن ما را قطور تر می کند. اوست که در برابر ظلم می ایستد تا جهانیان بدانند که روشنفکران این مردم از جنس بُنجلهای سیاسی نان به نرخ روز خور و بوقلمون صفت نیستند که هر لحظه به رنگی درآیند. او مظهر رشادت و آزادیخواهی و آزادگی است زیرا مرگ را بر زندگی زیر بار ظلم خمینی و دار و دسته جنایتکارش ترجیح می دهد و سرافراز و استوار بر بلندای تاریخ آزادیخواهی مردم ما همچون نگینی می درخشد و الگویی می شود برای همه آنانی که برای ستیز با ظلم و ظالم و جباران قدم در راه می گذارند.
سعید سلطانپور جاودانه است و نام او تا به ابد در تاریخ رشادت فرزندان این مرز و بوم خواهد درخشید. شخصیت او نه تنها به عنوان شاعر، نویسنده، کارگردان تاتر وِرد زبانها باقی خواهد ماند بلکه، الگویی است از رفاقت، شجاعت، بزرگ منشی و آزادگی، جسارت، غرور و پایداری در مبارزه برای آزاد زیستن همهی انسانها.
یاد چریک فدایی خلق، سعید سلطانپور همچون راز گشوده ی مبارزه برای آزادی و آزادگی بر زبانها جاری خواهد ماند تا تاریخ رشادت و دلاوریهای قهرمانان مردم ایران به پایان نرسیده باشد و در ذکر نامهای بزرگی چون او برای قوت قلب دادن به جوانان تکرار گردد.
جاودانه اویی که سزاوار هزاران ستایش از سوی آزادگان و آزادیخواهان رزمندهی پای در راه است.
برای شنیدن اضعار فدایی شهید سعید سلطانپور با صدای خودش به آدرس زیر مراجعه کنید.
http://www.fadaian.org/jong/sorod/soroud.htm