جهان در آیینه مرور

 

لیلا جدیدی

 

در این شماره می خوانید:

- نقش گام به گام آمریکا و اروپا در تلاشی یوگسلاوی

- تقابل ابر قدرت ها در گرجستان
 
درآمد
دستگیری "رادوان کاراجیچ"، رهبر سابق صربهای بوسنی، اعلام استقلال کوزوو و به طور کلی انقراض کشور یوگسلاوی و بحرانهای بالکان و همچنین در گرجستان، مساله جدایی طلبان ابخازی و اوستیای جنوبی، بحران کشورهای همسایه ما مانند افغانستان و عراق که در مورد احتمال تجزیه آن به سه بخش گمانه زنی می شود و بسیار رویدادهای دیگر از این نوع، شکل گیری بلوک قدرت تازه سیاسی ای را اعلام می کند. بلوک تازه، به صورت هر چه فزون تر، آمریکا و اروپا را در برابر روسیه قرار می دهد. این رقابت که تا کنون با حمایت از اقلیتهای قومی و مذهبی و تلاشهای استقلال طلبانه آنها نمود یافته است، همچنان ادامه یافته و بحرانهای خانمانسوز را گسترش می دهد.
از آنجا که در کشور ما ایران نیز بحرانهای قومی یا مذهبی تحت حکومت تبعیض گرای جمهوری اسلامی امکان رشد می یابد، بررسی پیش زمینه های تاریخی بروز چنین بحرانهایی و نقشی که در درجه اول حکومتهای مستبد و سپس قدرتهای بزرگ در گسترش آن دارند را ضروری می سازد.
سرکوب ملیتها در کردستان، خوزستان، آذربایجان و بلوچستان یا فشار پلیسی و امنیتی بر اقلیتهای مذهبی مانند سنی و بهایی از جانب حکومت جمهوری اسلامی، به ایجاد بحرانهای حاد انجامیده است. این سیاست سرکوبگرانه، جامعه ایران که تحت استبداد مذهبی و تحمیلات ایدیولوژی رسمی ولایت فقیه قرار گرفته است را به بحران عمومی هویت و از هم گسیختگی ملی مبتلا می کند.
اگر چه چنین بحرانی جامعه را به رویارویی با رژیم می کشد و از سوی دیگر، جنبشهای اقلیتهای ملی و مذهبی در نهاد خود ضد سیستم حاکم هستند، با این حال این مبارزات باید آگاهانه راه خود را از اهداف و نقشه های قدرتهای جهان جدا کند.
نوشته زیر به رویدادهای دو تجربه تاریخی یوگسلاوی سابق و گرجستان پرداخته و نقش پررنگ قدرتهای خارجی و حکومتهای ضد مردمی را در تلاشی این کشورها بررسی می کند.
 
نقش گام به گام آمریکا و اروپا در تلاشی یوگسلاوی
سرانجام "رادوان کاراجیچ"، رهبر سابق صربهای بوسنی که از 13 سال پیش به جرم جنایات جنگی در جریان جنگ بالکان بین سالهای 1992 تا 1995 که طی آن بیش از 100 هزار نفر جان دادند تحت تعقیب قرار داشت، دستگیر شد. بررسی بحران بالکان که "کاراجیچ" یکی از نقش آفرینان اصلی آن بود، هم به دلیل پروسه ای که به وقوع آن انجامید و هم از زاویه تبلیغاتی که توسط آمریکا – ناتو برای حقانیت بخشیدن به رویدادهای یوگسلاوی که سرانجام به تکه پاره شدن این کشور ختم شد، از اهمیت ویژه ای برخوردار است.
"کاراجیچ"، رهبر صربهای بوسنی، نفر اول "حزب دمکراتیک صرب" و فرمانده عالی ارتش صرب بوسنی بود. از جرایم او مسوولیت در بمباران پایتخت، سارایوو در جریان جنگ داخلی و قتل عام هشت هزار بوسنیایی است. در ‌سال ۱۹۹۵، شبه نظامیان صرب وارد منطقه مورد حمایت سازمان ملل شدند و در شهر سربرنیتسا، شمار زیادی از ساکنان را که بیشتر مرد بودند، ربوده یا کشتند. او همچنین متهم به استفاده از ۲۸۴ نیروی حافظ صلح سازمان ملل متحد به عنوان سپر انسانی در سال ۱۹۹۵ است. "کاراجیچ" پس از امضای قراداد صلح "دیتون" در سال 1995، ناپدید شد. این قرارداد، جنگ در بوسنی و هرزه گوین را به پایان رساند و منجر به به تقسیم یوگسلاوی شد.
بنا بر برخی از گزارشها، نیروهای اطلاعاتی غرب در دستگیری "کاراجیچ" که روز 21 ژوییه (31 تیر) سال جاری در بلگراد، پایتخت صربستان دستگیر شد، دخالت داشتند. "کاراجیچ" مخفیانه در لباس پزشک درمانهای آلترناتیو کار می کرد.
دستگیری "کاراجیچ" پیش شرط اتحادیه اروپا برای پذیرش صربستان به این اتحادیه بود؛ همان امری که پلاتفرم اصلی دولت جدید در کمپین انتخاباتی را تشکیل می داد. بازداشت وی، درست هنگامی كه قرار بود وزرای امور خارجه اتحادیه اروپا در بروكسل گرد هم آیند و در مورد دعوت و یا عدم دعوت از صربستان برای عضویت در اتحادیه اروپا تصمیم گیری كنند، امری اتفاقی نیست.
بدون شک "کاراجیچ" نقش بزرگی در جنگ داخلی در بوسنی داشت. اما این که غرب و رسانه های وابسته به آن او را یگانه "جلاد بوسنی" و کسی که مسوولیت تمامی جریانها را به عهده دارد معرفی می کنند تا حدی که دستگیری وی را شرط  ورود صربستان به اتحایه اروپا می گذارند، وارونه و پنهان کردن برخی از حقایق دردناکی است که منجر به این واقعه شد. قدرتهای امپریالیستی در آن برهه تاریخی نقش چشمگیری در یوگسلاوی سابق داشتند. آمریکا و به ویژه آلمان در تلاشی این کشور نقش عمده ای بازی کردند. این در حالیست که آنها کمترین نگرانی در مورد عواقب فاجعه بار این  سیاست تفرقه افکنانه از خود نشان ندادند. همچنین از نقش سیاستمداران ملی گرا و رهبران رنگ عوض کرده ی "حزب برادر" یوگوسلاوی که در تشدید بحرانها نقش داشتند و مورد تشویق آنها قرار می گرفتند، سخنی به میان نمی آید. برای نمونه می توان از رییس جمهور کروواسی، "فرانجو توجمان"، یا رهبر مسلمانان بوسنی، "عزب بگویچ" یاد کرد.
نگاهی به پروسه ای که طی آن کشور یوگسلاوی متلاشی شد، تصویر روشن تری از این رویداد خواهد داد.
پس از جنگ خانمان سوز جهانی اول و انقراض چهار امپراتوری از جمله امپراتوری اتریش – مجارستان در سال 1922، صربستان، کرواسی، اسلوانی، مونته نگرو، بوسنی و هرزگوین یک کشور تشکیل دادند که نام یوگسلاوی بر آن نهاده شد. در این کشور صربها حکومت می کردند. در سال 1941 که ارتش نازیها به یوگسلاوی رسید، ژنرال میخاییلویچ، رهبر سلطنت طلبها و تیتو، رهبر کمونیستها در برابر ارتش رایش سوم با نبردهای پارتیزانی مقاومت کردند که سر انجام به پیروی مارشال تیتو در سال 1945 انجامید. او آلمانیها را اخراج، پادشاه را خلع سلاح و حکومت جمهوری فدرال خلق یوگسلاوی را برپا کرد. یک سال بعد، 6 جمهوری خود مختار که حکومت مرکزی و حزب کمونیست بر آن نظارت می کردند، به وجود آمد.
پس از مرگ تیتو در سال 1980، درگیریها آغاز شد و روابط بین آلبانی و یوگسلاوی بر سر کوزوو تیره گشت. بحران اقتصادی، تورم خردکننده سال ۱۹۸۹ و تنشهای مذهبی مسلمانان و کاتولیکها، حزب کمونیست را تضعیف کرد. کروواسی و اسلوونی اولین کشورهایی بودند که اعلام استقلال کردند. در آوریل ۱۹۹۲، پارلمان صربستان و مونته نگرو، باقی مانده فدراسیون پیشین را یوگسلاوی نامید. اما جنگ بین جدایی طلبان بوسنی و هرزگوین و نیروهای فدرال (صربها) شدت گرفت و سرانجام اتحادیه اروپا، بوسنی و هرزگوین را به رسمیت شناخت. آشوبها در کوزوو به جنایت جنگی تبدیل شد و سرانجام با دخالت نظامی آمریکا پایان یافت. بعدها اما رییس جمهور مونته نگرو رفراندومی برگزار کرد و این قسمت را هم از صربستان جدا کرد و به تازگی نیز شاهد جدایی کوزوو بودیم. به این ترتیب، این سرزمین به کوچک ترین اجزای ممکن تبدیل شد.
ریشه متلاشی شدن یوگسلاوی در اواخر دهه 80 و اوایل دهه 90 به طور مستقیم به سیاستهایی که قدرتهای غربی بر آن دیکته کردند برمی گردد. این سیاستها از طریق صندوق بین الملل پول (IMF) و برنامه های تنظیم ساختاری بانک جهانی بر این کشور تحمیل شد. هدف غرب متلاشی کردن اقتصاد دولتی این کشور و برقراری تسلط اقتصادی سرمایه بین المللی در یوگسلاوی بود. فشارهای غرب، زخمهای تورم و بیکاری که وجود داشت را عمیق تر کرد. در نتیجه اعتصابات و اعتراضهای وسیعی را طبقه کارگر و زحمتکش آغاز کردند.
در این هنگام بود که برای منحرف کردن مبارزه طبقاتی، بوروکراتهای حزبی آنرا به دعواهای قومی کشاندند و همزمان خواهان پشتیبانی غرب شدند.
وقتی انتخابات چند حزبی در بوسنی در سال 1990 برگزار می شد، 3 حزب بر پایه قومیت تشکیل شده بود. در کنار "حزب دمکراتیک صرب" که توسط "کاراجیچ" ایجاد شده بود، "حزب دمکراتیک مسلمانان" و "جامعه دمکراتیک کروواسی" نیز قرار گرفت. "حزب دمکراتیک مسلمانان" بیشترین کرسی را به دست آورد و پس از آن به ترتیب "حزب دمکراتیک صرب" و "جامعه دمکراتیک کروواسی" قرار گرفتند. بقیه کرسیها بین دیگر احزاب که شامل حزب کمونیست سابق نیز می شد، تقسیم گشت.
پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی و پیوستن دو آلمان به یکدیگر در سال 1991، بحرانهای قومی که رشد پیدا کرده بودند به حالت انفجار رسیدند.
امپریالیسم آلمان متوجه منافع خود در کشورهای بالکان بود؛ جایی که به طور تاریخی حوزه نفوذ این کشور محسوب می شد. این منافع به بهترین وجه با رشد و ترویج جدایی طلبی در اسلوانی که وضع اقتصادی بهتری از دیگر مناطق یوگسلاوی داشت، همسو بود. در درجه بعد هم کروواسی قرار داشت.

در سال 1991 بعد از آنکه اسلوانی و کروواسی اعلام استقلال کردند، در بوسنی نیز بحرانها اوج گرفت. "حزب دمکراتیک مسلمانان" خواستار استقلال بوسنی بود اما "حزب دمکراتیک صرب" به رهبری "کاراجیچ" مایل بود که بوسنی بخشی از یوگسلاوی باقی بماند.

در نهایت هشت هزار مرد و پسر جوان بوسنی به قتل رسیدند. این بزرگترین کشتار جمعی در اروپا از زمان جنگ جهانی دوم بود. دادگاه بین المللی رسیدگی به جنایت در یوگسلاوی باید ثابت کند که "کاراجیچ" مسوولیت جنایتهایی که در جنگ داخلی صورت گرفته را به دوش دارد.
با شناخت تاریخ سیاسی یوگسلاوی، جنگ داخلی که به جدا شدن استانها از دولت فدرال انجامید، اجتناب ناپذیر بود. اقلیتهای قومی که تحت حمایت قانون اساسی دولت فدرال بودند، به این ترتیب حقوقشان را از دست می دادند و بر این اساس، تشکیل حکومتهای جدید بر پایه ملی گرایی قومی به "پاکسازی نژادی" انجامید.
آمریکا که نخست با شقه شدن یوگسلاوی مخالف می کرد، بعدا استراتژی خود را تغییر داد تا بتواند هژمونی خود را در بلوک شرق که به تازگی به استثمار سرمایه داری پیوسته بود پیش ببرد و از این رو به بزرگترین حامی بوسنی و سپس استقلال کوزوو تبدیل شد و بعد صربستان را هدف قرار داد.
آمریکا تنها زمانی با پاکسازی نژادی مخالفت کرد که صربها به آن دست زدند. همزمان وقتی در کروواسی، بوسنی و بخش آلبانی تبار کوزوو همین سیاست با متدهای خونین به پیش برده می شد، از آن حمایت می کرد .
در ماه آوریل سال جاری "راموش هارادیناج"، رهبر سابق "ارتش آزادیبخش کوزوو" و نخست وزیر سابق کوزوو از اتهام جنایت جنگی علیه صربها در کوزوو که در سال 1998 مرتکب شده بود تبریه شد آنهم به این دلیل که دو شاهد حضور نیافتند!
ماه گذشته فرستاده آمریکا در کروواسی از سال 1993 تا 1995 به نام "پیتر گالبریث" مسوولیت دخالت در "عملیات توفان" (oppration storm) در سال 1995 را که به پاکسازی نژادی 200 هزار صرب از کروواسی انجامید، رد کرد. او که در تریبونال بین المللی جنایت در یوگسلاوی حاضر شده بود گفت، دولت آمریکا "برخورد قابل درکی" در برابر "عملیات توفان" داشته است و او اگر فکر می کرد "توجمان" (رهبر کرواتها) قصد پاکسازی صربها را دارد، به واشنگتن چراغ سبز نمی داد. اما او پیشتر گفته بود که "توجمان" و یارانش خواستار " کشور عاری از قومها " هستند.
اکنون با بر پا کردن هیاهو بر سر "کاراجیچ"، قدرتهای غربی از مسوولیت و دخالت خود در متلاشی شدن کشور یوگسلاوی شانه خالی می کنند.

 

تقابل ابر قدرت ها در گرجستان

رویدادهای ناشی از جنگ روسیه - گرجستان آنچنان به سرعت دستخوش تحولات است که به دشواری می توان در باره آنچه در پیش رو ست اظهار نظر کرد. اما از آنجا که این جنگ در واقع تقابل دو رقیب، ایالات متحده آمریکا و روسیه را بر سر کسب قدرت و نفوذ به نمایش گذاشته است، گذری خواهیم داشت بر پیش زمینه های تاریخی آن و اهداف امپریالیستی دو طرف.

این روزها جنگ روسیه و گرجستان در مهمترین سر تیترهای خبری قرار گرفته است. اما آنچه که رسانه های وابسته به امپریالیسم آمریکا از قلم انداخته اند، نقش پر رنگی است که این کشور در آتش افروزی ایفا کرده است. هدف اصلی آمریکا مشخص است: وارد کردن گرجستان به حلقه متحدان نظامی خود از خاورمیانه تا آسیای مرکزی. از همین روست که رسانه های غربی بر خشونتهای ارتش روسیه تکیه می کنند و کمتر اشاره ای به نیروهای نظامی گرجستان که توسط ارتش آمریکا آموزش دیده اند، دارند. جورج بوش ترمهای جنگ سرد مانند "گرجستان دمکراتیک سمبل جهان آزاد" را بکار می برد و این کشور را به مبارزه علیه هژمونی روسیه تشویق می کند. اما سرکوب سیستماتیک اعتراضها و اعتصابها مردم و حمایت میخاییل ساکاشویلی، رییس جمهور گرجستان از میلیونرها در برابر مردم زحمتکش این کشور، خلاف این ادعا را ثابت می کند.

اوستیای جنوبی، منطقه مورد دعوا اگر چه بخشی از گرجستان به حساب می آمده است اما پس از سقوط اتحاد جماهیر شوروی، مردم این منطقه و همچنین ابخازیها مایل نبوده اند تحت حکومت گرجستان باشند.

آمریکا طبق سنت دیرینه خود برای دامن زدن به اختلافات قومی فعال می شود، همانگونه که کوزووی مستقل را ساخت و پرداخت تا به عضویت ناتو درآورد. در همین حال، روسیه نیز بیکار ننشسته و به بهانه دفاع از اوستیای جنوبی و همسایه ان ابخازی، به منظور تضعیف پروژه گرجستان برای ورود به ناتو فعال شده است.

از همان آغاز که گرجستان کشوری مستقل شد، دولت آمریکا تحت حکومت بوش پدر و پسر و همچنین کلینتون تلاش کرده است که آن را تحت نفوذ خود در بیاورد و بر پهلوی روسیه چنگی سیاسی نظامی بزند.

مروری بر تاریخچه کوتاهی از گرجستان از زمان انقلاب اکتبر 1917 می تواند به درک بهتر این تلاشها یاری کند

در انقلاب اکتبر به خلقهای غیر روس امپراتوری تزار، حق خودمختاری داده شد. از همین رو، گرجستان در سال 1918 استقلال خود را به دست آورد و تحت حفاظت آلمان و سپس انگلیس قرار گرفت.

در سال 1920 استقلال گرجستان از جانب دولت بلشویکی مورد شناسایی قرار گرفت اما دولت گرجستان که توسط منشویکها کنترل می شد، خود را در کنار متحدان غربی که ارتش سفید ضد انقلاب را حمایت می کردند، قرار داد. در سال 1921 یک جنبش به رهبری بلشویکها که از جانب ارتش سرخ حمایت می شد، دولت طرفدار اتحاد جماهیر شوروی را در این کشور بر پا کرد.

لنین، رهبر انقلاب اکتبر خواستار سیاست آشتی و همزیستی با گرجستان بود. لنین در حالی که سخت بیمار بود، با خواست الحاق طلبانه و برتری جویانه استالین که خود گرجی بود به مبارزه پرداخت و با سیاست خشونت آمیز او مخالفت کرد.

او گفت: "تا آنجا که به ملت گرجستان مربوط می شود، ما با حالتی روبرو هستیم که برخورد صادقانه پرولتاریایی، دقت عمیقی را ضروری می کند. ملاحظه داشتن و آماده بودن برای مصالحه یک امر کاملا ضروی برای ماست. کسی که این امر را نادیده بگیرد و کسی که بدون ملاحظه تهمتهای ناسیونالیست – سوسیالیستی بزند، خودش ناسیونالیست – سوسیالیست است و فراتر از آن، یک حقه باز و پهلوان پنبه است. این شخص قصد تجاوز به جوهره و ذات منافع همبستگی طبقاتی پرولتاریا را کرده است."

تصاحب قدرت توسط استالین در سال 1928، به تخریب ارزشهای انقلاب ختم شد. این امر ستم ملی بر اقلیتها را به دنبال داشت. از همان جا خط و خط کشی آغاز شد تا ملتهای مختلف از هم جدا شده اما در چارچوب دولت مرکزی قرار گیرند. مرزبندیهای تازه برای تجزیه و تحت کنترل قرار دادن قومها و اقلیتها کشیده شد. اوستیاییها که زبانشان نزدیک به فارسی است، در دو بخش شمالی و جنوبی تقسیم شدند. اوستیای جنوبی در خاک گرجستان و اوستیای شمالی- آلانیا در خاک روسیه به صورت جمهوریهای خودمختار قرار گرفتند. ابخازیها هم به همین صورت حق خود گردانی به دست آوردند.

در سال 1990، پیش از سقوط اتحاد جماهیر شوروی، در انتخابات ریاست جمهوری گرجستان، "گامساخوردیا"ی ملی گرا انتخاب شد. او با خودگردانی مخالفت کرد. تلاشهای وی در گرجستان که تازه استقلال یافته بود به جنگی خونین منجر شد. در این هنگام مسکو با دخالت و حمایت از جدایی طلبها، نیرویهای مدافع صلح را در آنجا مستقر کرد.

"گامساخوردیا" در سال 1992 با کودتایی که "ادوارد شواردنادزه" رهبری می کرد برکنار شد. "شواردنادزه" که هم از آمریکا و هم روسیه حمایت می کرد، در 10 سالی که در قدرت بود به تدریج به سمت روسیه سوق پیدا کرد. گرجستان نیز به لحاظ اقتصادی وابسته به روسیه بود.

در این هنگام آمریکا تصمیم گرفت پشتیبانی خود را به سمت دیگری هدایت کند. از این رو به حمایت از انقلاب به اصطلاح "رز" برخاست. "میخاییل ساکاشویلی"، یک وکیل درس خوانده آمریکا سرانجام "شواردنادزه" را سرنگون کرد.

او در غرب به عنوان کسی که در مقابل امپریالیسم روسیه قد علم می کند، حکومت بحث انگیزی داشته است. در عین حال او "گامساخوردیا" و قوم گرایی او را زنده کرده و در این امر تصمیم به باز پس گیری اوستیای جنوبی می کند، با این تصور که با یک عملیات سریع، روسیه در برابر عمل انجام شده قرار می گیرد و در ضمن ورود گرجستان به ناتو حتمی خواهد شد.

اینکه آمریکا و یا نو- محافظه کاران برای این عملیات به گرجستان چراغ سبز نشان دادند یا نه مشخص نیست. اما حساب ساکاشویلی درست از آب در نیامد زیرا این حرکت به روسیه فرصت داد تا نه تنها اوستیای جنوبی را اشغال کند بلکه، ابخازی را نیز به همین صورت به زیر ناخن بکشد و سپس به خرد کردن ارتش گرجستان که با کمک آمریکا تقویت شده بود، کمر ببندد.

واشنگتن نیز به همین صورت دچار اشتباه شد. اکنون روسیه با تقویت ارتش خود در این منطقه آماده است تا دست درازی آمریکا را نا ممکن کند.

از سال 2003 پس از انقلاب به اصطلاح "رز"، ایالات متحده نفوذ نظامی خود در گرجستان را گسترش داد تا از این طریق در حالی که روسیه مشغول سرکوب چچنیها بود، راه خود را باز کند. از همین رو گرجستان با فرستادن 2500 سرباز به عراق پس از آمریکا و انگلیس بیشترین نیرو را به این کشور رهسپار کرد.

آمریکا که چشم طمع بر اوکراین و گرجستان دارد، از این هم فراتر رفته و خواستار استقرار موشکهای دفاعی در لهستان و جمهور چک شد. اگر چه به بهانه تهدید جمهوری اسلامی اما در واقع این تهدید متوجه روسیه می شود.

در اوکراین، کشوری با 45 میلیون جمعیت، بعد از انقلاب به اصطلاح "نارنجی" در سال 2004 و تحمیل یک انتخابات و برنده شدن رییس جمهوری طرفدار آمریکا، روسیه با هر ترفندی که می توانست از جمله نفت و بنزین و گیر آوردن عناصر طرفدار خود، چرخش به سوی غرب این کشور را تحت کنترل قرار داد.

اما در گرجستان که جمعیت آن 6/4 میلیون است و بیشتر مردمان آن تهیدست هستند، روسیه توانست خشن تر عمل کند و واردات به این کشور را تحریم کند.

در حین درگیریهای اخیر، رهبران لیتوانی، لهستان، اوکراین استونی و لتونی به تفلیس رفتند تا همبستگی خود را با دولت گرجستان اعلام کنند. كشورهای حوزه دریای بالتیك تمایل دارند علاوه بر حمایت معنوی، به گرجستان كمك نظامی نیز ارایه دهند. علاوه بر این نمایندگان كشورهای فوق در نشست وزرای خارجه ناتو در بروكسل خواستار تسریع در امر پذیرش عضویت گرجستان در پیمان آتلانتیك شمالی و نیز اعمال تحریمهایی بر ضد روسیه شدند. در این نشست اعلام شد كه عملیات نظامی گرجستان در اوستیای جنوبی تاثیری بر دستور كار ناتو در خصوص گسترش این سازمان ندارد و تفلیس همچنان نامزد بالقوه برای عضویت در ناتو است.

اگر چه عملیات خشونت آمیز روسیه محکوم است اما واکنش روسیه در اشغال اوستیای جنوبی را می توان از زاویه شکست نظم بین المللی که در منشور سازمان ملل بدان پرداخته شده است نیز دید. این نظم در سالهای جنگ سرد برای حفظ منافع دو طرف کاربرد داشت. از زمان سقوط اتحاد جماهیر شوروی نظم پیشین از نگاه آمریکا مانعی برای کنترل جهان بوده است. کنترل کامل جهان شامل ترسیم مرزهای جدیدی که به سود آمریکا باشد، است. نمونه این سیاست، شقه کردن یوگسلاوی سابق و به رسمیت شناختن کوزوو در جدایی از صربستان است. همین سیاست را آمریکا در بولیوی نیز دنبال می کند. بنابر این، وقتی آمریکا نظم جهانی را زیر سوال می برد، طرف دیگر هم مسوولیت توافق شده ای در برابر حرکتهایی که به بهانه دفاع از منافع ملی صورت می گیرد، ندارد، همان گونه که روسیه در مورد اوستیای جنوب عمل می کند.

در آینده و سالهای پیش رو، جهان شاهد درگیرهای جدایی طلبانه قومها و ملیتها خواهد بود. قدرتهای امپریالیستی بنا بر آنچه که منافع آنها حکم می کند از برخی حمایت و با برخی دیگر مخالفت خواهند کرد. از همین رو ضروری است که این اهداف و حرکتها شناخته شده و خنثی گردد.