بحران بی پایان

 

جعفر پویه

تلاش همه جانبه دولت بوش و متحدان بین المللی او برای نجات بازار بورس، نقاب از چهره دغلکار نو - لیبرالهای مدعی رهبری جهان برانداخته است. مبشران حاکمیت بازار آزاد و عدم دخالت دولت در فرایند بازار، سعی وافری را به کار گرفته اند تا هرگونه که می توانند بازارهای بورس را از مهلکه برهانند و کمتر توجهی به بحرانی که سراپای سیستم تا مغز استخوان پوسیده شان را گرفته است، می نمایند. دادوهوار بر سر وامهای بدون پشتوانه بخش مسکن و عدم توان وام گیرندگان در بازپرداخت بدهی و مقصر اعلام کردن آنها، خاک پاشیدن به چشم مردمی است که نظاره گر فرو ریختن کاخهای پوشالی سرمایه های مالی بر روی خود هستند. اکثر مردم بدون این که بدانند چه بر سر اقتصادی که تا دیروز کوس رهبری و آقایی جهان را می زد آمده، نگران وضعیت معاش خود و کار و زندگی شان هستند. سرمایه مالی نیز با به کارگیری رسانه های تحت فرمانش به طور مستمر وام گیرندگان خرده پا را به عنوان مقصر معرفی می کند زیرا توان بازپرداخت پولهایی که دریافت کرده اند را ندارند. آیا واقعیت هم این است و یا مشکل جایی دیگر است و کسانی آگاهانه با خاک پاشیدن به چشم مردم، در تاریکی برای نجات خویش دست و پا می زنند؟

بدیهی است بحرانی که امروز سر برآورده برای بسیاری از اقتصاددانان سرمایه داری قابل پیشبینی بود. آنها طلیعه این بحران را مدتها پیش مشاهده کرده بودند ولی چون به طور ایدئولوژیک به معجزه بازار اعتقاد داشتند، سیاست صبر و انتظار را پیشه کردند تا معجزه رخ بنماید و آنان را از این ورطه برهاند. اما زهی خیال باطل که چنین اتفاقی نیفتاد و با فروریختن وال استریت، همه رویاهای آنان دود شد و به هوا رفت.

اما مشکل اساسی و بنیادی در کجاست و چرا سرمایه داری با همه‌ی تظاهر به جهانی شدن ناتوان از حل مشکلی است که هر از چندی گریبان او را می گیرد؟ پاسخ زیاد پیچیده نیست، این مشکل ساختاری است و در بطن سیستم سرمایه داری نهفته است. اگر سرمایه داری را به عنوان یک مناسبات اجتماعی در نظر بگیریم، باید در یک جمله گفت که این مناسبات به عنوان یک کل ارگانیک مقصر این وضعیت است. هرچند در این مناسبات نظریه های مختلفی برای رسیدن به سود یعنی، هدف کلی سرمایه وجود دارد اما همه‌ی این نظریه ها در کل در یک حرف اشتراک دارند: سود دهی و انباشت. غیر از این، سرمایه در رکود قرار دارد و زیان ده است؛ چیزی که با ذات آن ناسازگار است و آنرا وادار به اعمالی می کند تا محاسبات تجاری اش در پایان سال مالی زیان نداشته باشد. در یک کلام، همه این نظریه ها در یک حرف "کار بیشتر – مزد کمتر" برای رسیدن به حداکثر سود اشتراک دارند. چرا؟ چون تنها در فرایند تولید است که ارزش آفریده می شود و همین ارزش آفریده شده در فرایند بازار در یک قیمت گذاری رقابتی و یا مونوپُلی با قیمت بالاتر به فروش می رسد تا به سود بیشتر دست یافته شود. این قانون کلی سرمایه داری است.

آنچه این روزها با آن سروکار داریم، فرو ریختن باروی نو - لیبرالها و مبشران بازار آزاد است. آنها که تئوری خود را تا حد ایدئولوژی بر می کشند، به دست باز بازار و عدم کنترل دولت بر آن و یکه تازی سوداگران اعتقاد دارند. کارپایه این نظریه نیز آنجاست که در تئوری ارزش دست می برد و اعتقاد دارد که ارزش نه تنها در فرایند تولید بلکه، در فرایند بازار و چگونگی قیمت گذاری آفریده می شود. این تئوری به شدت غیر منطقی و بی بنیاد سعی می کند تا فرایند تولید را ناچیز جلوه داده و بازار را به عنوان منجی برکشیده و بازارهای بورس را همچون کعبه مورد پرستش قرار دهد؛ بازارهای بورس که بر مبنای اعتبارات اسنادی، نه پول که ارزش آن در بازار بر مبنای قراردادهای دیگری تعیین می گردد، عمل می کند. هرچند در گذشته سعی شده است تا ارزش پولهای جاری در بازار را از شکل سنتی آن که پشتوانه‌اش طلاهای ذخیره شده در بانکهای مرکزی ناشر آن بود تغییر داده و دلار آمریکا را به عنوان پشتوانه، رهبر و سردسته و تصمیم گیرنده بلامنازع اقتصاد جهانی سرمایه جایگزین آن کنند. اسنادی که به دلیل کوتاه کردن دست دولت به عنوان ناظر و کنترل کننده، چیزی جز حساب سازیهای بی اساسی نیستند که در دالانهای تنگ بورس توسط سفته بازان و دلالان روزانه مبادله می گردند و با سیر صعودی ای که ارزش صوری سهام ارایه شده در آن می گیرند، میلیاردها دلار پول را به جیب مفت خوران و دلالان و سفته بازان روانه می کند. این چرخه نکبت بار که بدون توجه به فرایند تولید به ظاهر به تولید ارزش مشغول است، همچون بادکنکی دایم در حال بزرگ شدن است.

پشتوانه این همه اسناد تجاری و اعتبارات اسنادی ای که در این بازارها فروخته شده است چیست؟ این ارزشهای صوری که سر به میلیاردها دلار می زنند از کجا آمده اند؟

پاسخ ساده است. در فرایند بازار و تنها در دالانهای بورس نه هیچ جای دیگر! یعنی، معادل واقعی برای چنین ارزش های صوری آفریده شده در بازار وجود ندارد و اکنون آنانی که این اسناد را در اختیار دارند، تنها همان کاغذهایی که مهر و امضا چند کلاهبردار و سوداگر بر آن نقش شده، چیز دیگری در دست ندارند. زیرا ارزش تنها در فرایند تولید آفریده می شود و در همین فرایند ارزش افزوده تبدیل به سرمایه جدید می گردد و حوزه گردش بازار تنها قادر است تا حد معینی در فرایند ارزش نهایی یا قیمت دخالت کند، آنهم با توجه به نرخ سود با گران فروشی و احتکار و نوسانات دیگری که به فرایند خارج از پروسه تولید مربوط است. به زبان ساده تر اینکه بازار آفریننده ارزش نیست و آنانی که تا کنون بر این امر پای می فشردند باید بپذیرند که اشتباهی بزرگ را مرتکب شده اند. این در حالت خوش بینانه آن است و گرنه باید گفت که آنها آگاهانه دست به یک کلاهبرداری بزرگ زده اند و بسیاری را با تئوریهای خود به خاک سیاه نشانده و مقصر همه این مشکلات هستند.

تئوری بازار آزاد بدون حد و مرز و کنترل که با دولت ریگان همزمان است، اعتقاد دارد که مکانیزم خود ترمیمی بازار قادر است تا خود را اصلاح کرده و بحرانها را پشت سر بگذارد. در اجرایی کردن این تئوری، بانک جهانی، صندوق بین المللی پول و سازمان تجارت جهانی همدستند. صندوق بین المللی پول که برای جلوگیری بحرانی مشابه بحران کنونی که در سال 1930 در آمریکا اتفاق افتاد بنیانگذاری شده است، با همکاری بانک جهانی، ارگان اجرایی اش، برنامه های اقتصادی نو - لیبرالی را به دیگر کشورها دیکته کرد. جالب اینکه انتخاب ریاست بانک جهانی در دست آمریکا باقی ماند و این آنها هستند که کارگزاران خود را در راس این قدرتمندترین نهاد پولی جهانی می گمارند. نو - لیبرالیسم اقتصادی با اعتقاد ایدئولوژیک به بازار آزاد و رقابت آزادانه برای غارت مردم، قوانین بسیاری را به دولتها دیکته می کند. از آن جمله عدم کنترل و دخالت دولت در فرایند بازار، حذف سوبسیدها، بخشش مالیاتی، پایین نگه داشتن تعرفه های گمرکی و وامهای کم بهره و کم پشتوانه را می توان نام برد. دست باز سرمایه های مالی با تکیه بر بازار آزاد یا لیبرالیسم بازار آنچنان بلایی بر سر اقتصادهای بیمار و ناسور کشورهای عضو آورد که هرگز نتوانند از جای خود برخیزند. لیبرالیسم بازار که در تئوری سرمایه در گردش را مولد ارزش می داند، در عمل سرمایه مالی غیر حقیقی را جانشین پروسه تولید و کار می کند. یعنی، کار انجام گرفته برای تولید یک محصول که مبنای ارزش گزاری آن است، بی ارزش شده و زدو بند دلالان بورس باز مولد، ارزش می شود. از اینجای کار انحراف اصلی در این تئوری آغاز می گردد و در انتها کار به جایی می رسد که با رشد بادکنکی سرمایه‌های مالی جاری و غیر حقیقی، ما به ازایی ندارد و نمی تواند برای برابر کردن آن در واقعیت چیزی ارایه دهد.

از طرف دیگر سالهاست که دولت آمریکا با کسر بودجه روبروست. این کسر بودجه در هیات اوراق بهادار وارد بازار شده و به فروش می رسد. پولی که در ازای اینکار حاصل می گردد صرف یکه تازی آمریکا در جهان شده است. حال اکنون که این پول باید مابه ازایی ارایه دهد، چیزی جز کاغذهایی که اعتبار اسنادی آن است وجود ندارد. زیرا برای این پولها کاری انجام نگرفته و ارزشی آفریده نشده است تا در هیات سرمایه مالی از پروسه تولید وارد بازار گردد. یعنی، در یک پروسه مضحک و غیر قابل قبول، بازار صاحب میلیاردها دلار سرمایه مالی شده است بدون اینکه در کاری انجام گرفته باشد. این کار تعهدهای مالی سنگینی را بر دوش بانکها می گذارد که قادر به تامین آن نیستند.

مثال دیگر موضوع وامهای مسکن در آمریکاست که همچون ویروسی وارد سیستم بیمار شده و آنرا از پای درآورده است. در سالهای اولیه واگذاری این وامها، به دلیل ساخت و ساز در بخش ساختمان رونقی کاذب و زود گذر بر بازار حاکم شد. زیرا با فعال شدن بخش ساختمان، چند ده صنعت در کنار آن فعال شده و به تولید می پردازند. اما همه اینها کوتاه مدت است و به زودی سر بزرگ ماجرا که زیر لحاف است هویدا شده و بسیاری را زهره ترک خواهد کرد. زیرا سرمایه ای که به این بخش وارد شده پس از اندک مدتی تبدیل به سرمایه راکد و غیر مولد می شود که هیچ گونه ارزشی نمی آفریند. یعنی، تبدیل به بناهایی شده اند که مردم در آن ساکن هستند. اما لیبرالیسم بازار که قصد دارد تا از آب نیز کره بگیرد با وامهای بانکی دراز مدت و با بهره های تصاعدی این ساختمانها را واگذار کرده است. به این ترتیب، حجم عظیمی از حساب سازیهای بی حساب و کتاب بدون کنترل و نظارت با وامهایی که تنها اصل خود را در گرو دارند، تبدیل به اوراق بهاداری می شوند که در بازار بورس وارد پروسه معامله‌های آنچنانی می گردند. این سهام که مولد هیچگونه ارزشی نیستند و در عمل راکد اند، طبق نظریه نو - لیبرالها در پروسه بازار مولد ارزش می شوند. یعنی، با دلال بازی در بازار بورس به قیمتهای بسیار بالایی فروخته می شوند. طبیعی است که سرمایه ای که وارد بورس می شود انتظار سود دارد، آنهم هرچه بیشتر بهتر، اما این پروسه وامهای مسکن خیلی وقت است که تبدیل به سرمایه راکد شده است و مولد هیچگونه ارزشی نیست. بنابراین نه تنها سود ندارد بلکه، صاحبان آن نیز نباید انتظار داشته باشند که اگر بخواهند آنرا از بازار بیرون بکشند بتوانند چنین کاری را انجام دهند زیرا این امکان وجود ندارد. چون سرمایه او تبدیل به خانه ای شده است که ساکن آن اکنون خود دغدغه معاش روزانه دارد چه برسد به اینکه سود بیشتری نیز به او پس دهد. اینگونه است که بسیاری به یک مرتبه از خواب بیدار می شوند و با یک کلاهبرداری بزرگ مواجه می گردند.

حالا چه باید کرد؟ مکانیزم خودترمیمی بازار قادر نیست هیچ کاری انجام دهد و فشل است. مبشران بازار آزاد و لیبرالیسم بازار یعنی نو - لیبرالها که تا کنون دخالت دولت در پروسه بازار را مذموم می دانستند و هرگونه اعتراض آنرا به دلیل نپرداخت مالیات و یا حذف امکانات رفاهی کارکنان خود و دستمزدهای بسیار پایین و بیمه های اجتماعی و... مزاحم می دانستند و مورد نکوهش قرار می دادند، اکنون چشم به دست دولت دارند که وارد کارزار شده و آنها را نجات دهد. جالب اینجاست که این کمک تنها برای نجات بازارهای بورس و نهادهای سرمایه های مالی یعنی بانکهاست نه توده مردم و یا دخالت به نفع تولید و کار آفرینی. حال دخالت دولت برای حل و فصل این مشکل و به دوش گرفتن بار بدهیها به معنی سرشکن کردن آنها به روی توده مردم است. این یعنی شریک کردن عموم مردم در زیانهایی که بازار بر اقتصاد وارد کرده و پرداخت تاوان عملکرد دلالان و بورس بازان، صندوق بین المللی پول و بانک جهانی، سازمان تجارت جهانی و کاخ سفید از جیب کارگران و کارمندان و از نان کودکان آنها. نو - لیبرالیسمی که تا کنون علیه سطح معیشت مردم و محدود کردن آن هرچه در توان داشت انجام داده، اکنون باید به دلیل سختی و مشقتی که به توده مردم تحمیل کرده است، دستخوش بگیرد.

اما اگر تنها هم این وامهای بدون پشتوانه مسکن و تبدیل آن به سهام و فروش آن در بازار بورس را دلیل بحران کنونی بدانیم، باید خیلی خوش خیال باشیم. زیرا به جز آن باز دلایل دیگری نیز وجود دارد که نشان می دهد لیبرالیسم بازار به آخر خط رسیده و قادر به ادامه مسیر نیست. از آن جمله می توان به پروسه جهانی سازی و یا جهانی شدن سرمایه اشاره کرد. با جهانی شدن سرمایه و تبدیل آن به قطب اقتصاد جهان، بالطبع فرایند طبقاتی نیز قطبی می شود و همپای استانداردهای جهانی سرمایه طبقه کارگر نیز باید از یک استاندارد جهانی برخوردار باشد. یا همپای استانداردیزه شدن سرمایه، فرایند طبقاتی نیز باید استانداردیزه شود. به زبان ساده تر، همه امکاناتی که کارگران به عنوان ارتش آفریننده ارزش در فرایند تولید در مناسبات سرمایه داری باید از آن برخوردار باشند نیز نیاز به استانداردی جهانی دارد. این موضوعی است که تاکنون نادیده گرفته شده و لیبرالیسم بازار خود سرانه و با دست باز هر گونه خود صلاح دانسته با آن برخورد کرده است. یعنی، در فرایند جهانی سازی نه تنها توجهی به موقعیت طبقه کارگر به عنوان آفریننده ارزش نشده است بلکه، در بعضی از نقاط، مزدبگیران از چنان وضعیت رقت باری برخوردار هستند که به حق عملکرد سرمایه داری را برده‌داری مدرن نام نهاده اند. در نظامی که نیازمند نگرشی فرا ملی به دلیل جهانی شدن و تلاش برای برخورداری سرمایه از استانداردی جهانی است، همپای آن نیز باید طبقه کارگر از استاندارد جهانی و قابل قبول برخوردار باشد اما اینگونه نشده است و به همین دلیل اکنون فرایند جهانی سازی با مشکل روبروست. زیرا در بسیاری از مناطق، ناسازگاریهای بسیار وسیعی با آن شروع شده است. این ناسازگاری تحت عناوین ملی و ملی گرایی و دفاع از ارزشهای منطقه ای، فرهنگی و دینی خود نمایی می کنند. چیزی که به خوبی در زدوخوردهای پر سروصدایی که گوش بسیاری را نیز می آزارد قابل رویت است. به همین دلیل بیشترین سیاستهای تا کنونی نو – لیبرالها، واکنشی و بدون برنامه بوده است. آنها بدون توجه به سهم دیگران در اقتصاد جهانی و بالطبع دخالت آنان در سیاستگذاری آن، به یکه تازی پرداخته و با تئوری نظم نوین جهانی سعی دارند تا رهبری و سروری خود را بر جهان تحمیل کنند. زیرا به نظر آنان جهان اکنون تبدیل به دهکده‌ای جهانی شده است و آمریکا به عنوان کدخدای این دهکده باید و می تواند به رتق و فتق امور بپردازد. این یک جانبه گرایی آمریکا تا کنون مخالفتهای بسیاری را برانگیخته، امروز می روند تا با آن تعیین تکلیف کنند.

سروری امپریالیسم آمریکا بعد از بحران 1930 که به یکباره همه تار و پود آنرا از هم گسیخت، با جنگ جهانی دوم بر جهان تحمیل شد. پس از جنگ، آمریکا به عنوان خوشه چین این تخریب بزرگ که سالم از آن بیرون جسته بود توانست پنجه آهنین خود را در بیشتر نقاط جهان محکم کند. زیرا جنگ جهانی دوم بلافاصله پس از بحران بزرگ شکوفایی اقتصادی و موقعیت ویژه ای را برای آن رقم زد. چگونگی این موضوع نیز از نظر تئوریک به ذات غیر انسانی سرمایه داری بر می گردد. زیرا خصلت باز تولید ارزش در سیستم سرمایه داری بر پایه تقدم تخریب تولید استوار است. به زبان ساده، جنگ همه آنچه تا کنون تولید شده است را در کوره خود دود می کند و به هوا می فرستند و فرصت جدیدی برای سرمایه داری می آفریند تا با بازسازی و تولید بتواند دست به باز تولید ارزش بزند. رونق اقتصادی پس از جنگ، رویای وحشتناکی است که سرمایه در سر می پروراند. به همین دلیل جنگ یکی از راه حلهای بحرانهای ادواری و ساختاری سرمایه است. یعنی، با خانه خرابی و نابودی عده ای بیگناه خانه خود را آباد می کند و بحران ساختاری خود را از سرمی گذراند. اضافه تولید و همه آن چیزهایی که باعث تورم و یا بحرانهای مالی و تولیدی شده است در کوره جنگ می سوزد و از خاکستر آن رونق اقتصادی می روید که "شکوفایی سرمایه" نامیده می شود. از این غیر انسانی تر هرگز ممکن نیست و راه حلی غیر از این نیز در این سیستم وجود ندارد. شعارش هم معلوم است، بکُش تا زنده بمانی.

بنابراین پس از جنگ دوم جهانی آمریکا به دلیل در حاشیه قرار داشتن و کمترین آسیب را دریافت کردن توانست با تکیه بر سرمایه ها و تولیدات خود سروری خود را بر جهان اعمال کند و از باز تولید آن بیشترین ارزش اضافه را مال خود کند. در ادامه، دلار آمریکا مبنای ارزش گذاری پول جهانی شد و پشتوانه آن نیز اقتصاد آمریکا برآورد شد. ابزارهای اعمال این سروری نیز یکی پس از دیگری روییدند. بانک جهانی، صندوق بین المللی پول و سازمان تجارت جهانی نهادهایی است که سروری آمریکا را بر جهان اعمال می کنند. این نهادها که به طور مستقیم در اقتصاد کشورهای متفاوت دخالت می کنند، اغلب سیاست گذار آنها نیز هستند و سعی می کنند تا به شیوه های گوناگون، کشورهای مختلف را به زیر مهمیز خود بکشند. قوانینی که این مراکز به تصویب می رسانند برای کشورهای عضو و همسو لازم الاجراست و تخطی از آنها به عنوان سرپیچی از آیه های سروری سرمایه جهانی مورد عقوبت قرار می گیرد.

اما اکنون اقتصاد آمریکا که پشتوانه دلار و مبنای ارزش گذاری پول بین المللی بود دچار چنان بحرانی است که بعید می نماید بتواند در ادامه به شیوه سابق سروری خود را اعمال کند. بحرانهای مالی و تورمهای پی در پی باعث گردیده که نرخ ارزش دلار افت کند. این اُفت ارزش بعضی مواقع برای جبران کسری ترازهای مالی و کنترل بحران انجام گرفته است. یکی از دلایل بحران کنونی همین اُفت ارزش دلار است و همین امر نیز باعث می شود تا عامل بحرانی به این وسیعی از اعتماد لازم برای ارزش گذاری دیگر پولها برخوردار نباشد.

در پایان می توان اینگونه جمعبندی کرد که بحرانی که اکنون بر اقتصاد آمریکا و همپای آن اقتصاد جهان به دلیل جهانی بودن سرمایه مستولی است می رود تا با چند موضوع تعیین تکلیف کند.

می توان اینگونه گفت که پایان سروری آمریکا بر جهان آغاز شده است و می رود تا یکه تازی آمریکا بر جهان به عنوان تنها ابرقدرت موجود را رقم زند. چنانکه کسی چو فوکویاما که تئوری "پایان تاریخ" را با فروپاشی شوروی و سروری آمریکا عنوان کرده بود اکنون اعتقاد دارد که پایان "عصر ریگان" یا سروری آمریکا فرا رسیده است. به زبان دیگر، شرکای اقتصادی آمریکا دیگر حاضر به ادامه کار با وضعیت موجود نیستند و سعی خواهند کرد تا سهم خود را در سیاست جهانی و رتق و فتق امور آن دریافت کنند.

از جانب دیگر پایان حاکمیت دلار بر اقتصاد جهان آغاز شده است. پول آمریکا اکنون از آن قدرت سابق برخوردار نیست. اقتصاد آمریکا که پشتوانه این پول قلمداد می شد درگیر یک بحران بسیار بزرگ است و بسیاری از اقتصادهای همسو را با خود به پایین کشیده است. بنابراین جهان باید به فکر موقعیتی جدید باشد. پولهایی همچون یورو و یوان چین به عرض اندام خواهند پرداخت و در این میانه باید شاهد یک رقایت تنگاتنگ برای رسیدن به یک نقطه تعادل باشیم.

در موضوع جهانی سازی، سیاست یکجانبه گرایی آمریکا به انتها رسیده است و این کشور اکنون درمی یابد با قدرتهای بسیاری روبروست که نمی تواند آنها را نادیده بگیرد. این به معنی پایان تئوری نظم نوین جهانی است. با پایان یافتن سروری آمریکا و نظم خود خوانده او، به طبع نهادهای کنونی جهانی موضوعیت خود را از دست خواهند داد و یا ناکار آمد می شوند. بنابراین در آینده برای موقعیت جدید به وجود آمده یا باید اصلاحات اساسی در این نهادها اتفاق افتد و یا نهادهای جدیدی جایگزین آنها شوند. این نهادها ناظر بر پروسه ای تازه خواهند بود که چند جانبه گرایی در سیاست جان مایه آن خواهد بود و دیگر سروری یک قدرت اقتصادی بر آن مستولی نیست. این نهادها باید چند وجهی بوده و قدرتهای کنونی را در آن به گونه ای وارد کند که بتواند تعادلی در موقعیت کنونی جهان به وجود آورد. این تعادل چیزی نیست که یکشبه حاصل شود، بدیهی است رقابت و سهم خواهی بیشتر و کشاکش در آن روی خواهد نمود. خوش بینانه ترین موقعیت این است که بحران کنونی با توسل به همین ابزارها از سر گذارنده شود و سرمایه داری تا فرصتی دیگر اندکی بیاساید. و گرنه جنگی خانمان سوز که بتواند کثافاتی که نو - لیبرالیسم بر جهان تحمیل کرده را از بین ببرد در دستور قرار خواهد گرفت. در چنین صورتی چه کسانی باید قربانی شوند تا خدای سرمایه خشم‌‌اش فروکش کند و به سود دهی بپردازد؟