طاقت بیار رفیق
ركسانا از ايران
با گذشت ماهها، هنوز آن شبهاي تلخ و روزهاي تيره را نمي توانم فراموش كنم.
آن چه هرگز نمي توانستم تصور كنم اين بود كه در كشوري با نام جمهوري اسلامي كه روحانيت و مرداني كه مبلغ مذهبي خدايي و آسماني هستند، اين گونه مورد تهاجم قرار گيرم كه بدون هيچ حكم كتبي و اطلاع قبلي نيمه شب وارد منزلم شوند و به شكلي فجيع خودم و زندگيم را تفتيش کنند.
در آخرین ساعات شب با 5 مرد بيگانه وسط آپارتمان شخصي ام مواجه شدم و این بيشتر به كابوس شبيه بود تا حقيقت. اما متاسفانه واقعيت داشت.
با گشودن در و ورود غافلگير كنندهء مرداني ناشناس، ابتدا زبانم بند آمده بود...اجازه خواستم تا لباس مناسب بپوشم، زيرا لباس راحت و نسبتا" بازي پوشيده بودم و در واقع نيمه عريان بودم.
وارد اتاق خوابم شدم اما يكي از مردان به طور مداوم در اطاق را باز و بسته می کرد. گويی مي ترسيد كه بخواهم از پنجره بگريزم. درحالي كه از پنجره راهي به هيچ كجا نيست و ارتفاع به قدريست كه پريدن از پنجره نتيجه اش فقط شكستن سر يا دست و پاست.
به هرحال بعد از تعويض لباس و پوشيدن مانتو و روسري، از اتاق خارج شدم. در همان فاصله آنها آغاز به تفتيش سالن پذيرايي منزل نموده بودند، كامپيوتر اولين چيزي بود كه جلب توجهشان را كرده بود و ديدم كه كيس كامپيوتر را از زير ميز بيرون مي كشند.
وقتي رو در رويشان ايستادم، از آنها خواستم كه حكم كتبي براي تجسس منزلم يا كارت شناسايي براي هويت خود نشان دهند. اما آنان با تمسخر گفتند كه:بعدا" نشانت مي دهيم!
بعد تمام اتاقها را بازرسی کردند. قفسه هاي كتابخانه، دراورها و حتي وارد اتاق خوابم شدند. كشوهاي ميز توالت لابلاي لوازم آرايش و كمد لباس حتي لباسهاي زير، همه را به هم ريختند. تختخوابم را همين طور. بالش و تشك تخت را بلند كردند و زيرش را جستجو نمودند و زير تخت و خلاصه همه جا را.
در همين حين كه چند نفرشان سرگرم جستجوي خانه بودند، يك نفر ديگر به طور مرتب از من سوال مي كرد.
بازرسی خانه نزديك به دو ساعت طول كشيد و هرآنچه به نظرشان مهم يا مشكوك بود را توقيف كردند. آلبوم عكس و دفاتر تلفن و نوشته هاي شخصي ، مجموعهء سي ديها، رسيور ماهواره ، گوشي موبايل، هارد كامپيوتر، دوربين و شناسنامه و پاسپورت و تمام اسناد شخصي.
در همان ساعات، من از ناراحتي و وحشت به لرزه افتاده بودم. دستهايم به شدت مي لرزيد و حالم خيلي بد بود.
روي نزديكترين صندلي نشستم و خيره نگاهشان كردم. تمام خانه و كاشانه و آشپزخانه و اتاقها را به هم ريختند و چند زنبيل پلاستيكي پر از مدارك و لوازم زندگي ام را پر كردند و ليست برداري هم نمودند و سرآخر از من خواستند كه ليست را امضا كنم. من هم با انگشتاني لرزان امضا كردم.
سپس خواستند كه همراهشان از خانه خارج شوم. البته به واسطهء چند فرياد من و اعتراضم با صداي بلند دو سه بار فریاد زدم که از جان من چه مي خواهيد؟ در خانهء من هيچي نيست زندگي ام را به هم نريزيد! و از همين صداها، همسايهء آپارتمان روبرو متوجه اوضاع غير عادي شده بود. اما شايد به دليل ترس يا هر دليل شخصي به كمكم نيامد و مرا كه زني تنها بودم فقط از پشت روزنهء درب آپارتمانش ديد مي زد كه همراه با مامورين از خانه خارج شدم...مامورين همگي لباس شخصي پوشيده بودند و كاپشن و كلاه و اوركت، و به جز دو نفر بقيه شان ريش داشتند.
به هرحال مرا سوار اتومبيلشان کرده و از منطقه خارج گشتند. خيابانها خلوت و ساكت بود. اتومبيل با سرعت پيش مي رفت و به تدريج وارد اتوبان شد و بعد به بازداشتگاه اوين رسيد، آن گاه در كشويي بزرگي باز شد و ماشين وارد محوطه اي گشت كه خيابان آسفالتهء يهني بود، ابتدا چيزي شبيه به اتاق نگهباني و اطراف تا مسيري كه طي مي كرديم تعداد زيادي درخت و در فواصلي ساختمانهاي يك طبقه وجود داشت. البته مردي كه در كنارم نشسته بود با خشونت از من خواست كه سرم را زير صندلي بگيرم و بيرون را نگاه نكنم.
دقايقي سرم زير صندلي بود و فقط متوجه شدم كه اتومبيل چند مسير را بسمت راست و چپ پيچيد و يكجا توقف نمود كه ساختمان بزرگي بود اما نه بلند و مرتفع. فكر كنم دو طبقه بود.
در اتومبيل را باز كردند. به چشمانم چشم بند زدند و خواستند پياده شوم. مثل كورها شده بودم. سرماي بيرون با سرماي درونم به شدت دگرگونم كرده بود. بند كيفم را گرفتند و مرا دنبال خود كشاندند. زميني كه حركت مي كردم زياد مسطح نبود، انگار زمين آجرفرش يا بعضي قسمتها ماسه و شن بود، اما چند قدم كه رفتيم زمين صاف بود و بعد دو سه تا پله را بالا رفتيم و سپس وارد يك فضاي مسقف شديم. آنجا گرم بود. صدا مي پيچيد و مشخص بود كه جايي مثل سالن يا راهرويي بزرگ است.
روي يك صندلي ثابت كه در رديف صندليهاي پيچ شده به كف زمين بود مرا نشاندند و خواستند منتظر بمانم.
حدود پانزده دقيقه منتظر ماندم تا يك مرد كه به خاطر بسته بودن چشمم نمي دانستم آيا از همانهاست كه وارد منزلم شدند يا نه، آمد سراغم و بند كيفم گرفت و گفت: دنبالم بيا
از چند راهرو عبور كرديم. راهروها هوايش به تدريج خفه و خفه تر مي شد و بوي نا و رطوبت بيشتر و بيشتر.
چند جا پله هايي را بالا و پايين رفتيم و سرانجام باز به يك محوطهء آزاد و هواي باز رسيديم.
آن جا مرا به دست يك زن سپردند. زن بازويم را گرفت و باز يك مسيري خيلي كوتاه را پيموديم. آن گاه وارد ساختماني شده و بلافاصله از تعدادي پله پايين رفتيم. باز راهرويي بود تنگ و خفه و بدبو. وارد يك اتاقي شدیم كه در آنجا زن چادر سياه، چشم بند را از چشمم برداشت و ديدم اتاقيست شبيه انبار با كمدهايي فلزي برنگ خاكستري كمرنگ. در گوشهء اتاق هم يك ميز بود و يك مرد جوان اما چاق و بد هيبت، با ريش و پيرهني كه روي شلوارش انداخته بود. مثل حزب اللهيهاي قديمي. يك دوربين عكاسي پايه دار بزرگ هم در اتاق وجود داشت و صندلي فلزي روبروي آن چسبيده به ديوار. جوان چاق با بداخلاقي و تندي از من خواست كه مشخصاتم را بگويم. بعد از نوشتن مشخصات و تشكيل پرونده از من عكس گرفت.
سوال را با توپ و تشر مي پرسيد و مرا كه نه مي شناخت و نه قبلا" آزاری از من به او رسيده بود، با چشمانی خونبار و خشمگين نگاه مي كرد. سوالاتش بعد از پرس و جو از نام و نشانم، رسيد به اين كه به چه جرمي دستگير شدي؟ من جواب دادم: هيچ جرمي! من كاري نكرده ام و امشب يكباره تعدادي مامور ريختند به منزلم، خانه را به هم ريختند و خودم را هم دستگير كرده به اينجا آوردند. جوان چاق بداخلاق با خشونت و با حالت مسخره گفت: هيچ جرمي!؟؟؟ لحنش بسيار بد بود و حالت تهوع به من دست داد. به هرحال بعد از نوشتن مشخصات و تشكيل پرونده از من عكس گرفت.
آن زن هم داشت داخل كيفم را جستجو مي كرد. بعد از پايان اين كارها، زن چادر سياه از كمد فلزي يك چادر به من داد و يك جفت دمپايي مردانه به رنگ آبي و بعد پولي كه در كيفم بود را به من داد و انگشتر و ساعتم را هم گرفت و در كيفم قرار داد و بعد كيف را داخل كمد گذاشت و بدنم را تفتيش كرد، سپس چشم بند را به چشمم بست و من كه حال يك چادر نقشدار سرم بود به دنبال آن زن، از آن اتاق خارج و راهروهاي متروك و ساكت را در دل نيمه شب رد شدم و باز پله هايي را بالا رفتيم و بعد مرا به زن جديدي سپرد و آن زن مرا وارد يك سلول كرد و رفت.
وقتي در آهني پشت سرم بسته و كلونش با سر و صدا انداخته شد، ديگر سكوت بود.
چشم بند را از چشمم برداشتم، سلول حدود شش متر بود با ديوارهايي سيماني، بالاي ديوار نزديك به سقف يك فرورفتگيهاي مستطيل شكلي بود كه لامپ در آنجا نصب بود اما نورش بسيار كم و دلگير بود.
يك توالت فرنگي در گوشهء سلول وجود داشت كه درش را با كيسه زبالهء سياه، مسدود كرده بودند اما بوي تعفن از آن بيرون مي آمد و داشتم خفه مي شدم. پشت در آهني كوچك سلول نشستم كف زمين. در سلول يك دريچه داشت با ميله هايي كه پشت ميله ها باز يك در نازك داشت كه مثلا" اگر زنداني از دريچه بيرون را نگاه كند، از بيرون سلول مي شد دريچه را بست و مانع ديد زنداني شد. اما آن لحظه من هيچ اشتياقي به تماشاي راهرو نداشتم. اگرچه بعدها هم كه نگاه كردم، بيش از دو متردر بيرون را نمي شد ديد.
سلول بسيار سرد بود، از سرما داشتم مي لرزيدم اما در فكر بودم و نفهميدم كه چند دقيقه گذشت كه باز در باز شد و زن چادري زندانبان از من خواست كه چشم بند بزنم و همراهش بروم.
با چشم بند مثل افراد نابينا دستهايم را در هوا و روبرو مي گرفتم تا به ديوار يا در اصابت نكنم. زن زندانبان گوشهء چادرم را گرفته و به دنبال خود مي كشيد تا اين كه مرا تحويل يك مرد داد و رفت.
زن رفت و يك مرد، مرا به طرف يك صندلي در كنج اتاق رو به ديوار نشاند و بازجويي را آغاز كرد....بازجو گفت كه مي توانم چشم بند را اندكي بالا بزنم تا سوالات كتبي را روي كاغذها پاسخ دهم....من هم چشم بند را قدري بالا كشيدم، و توانستم بفهمم كه اتاق هم ديوارهايش سيماني اما به رنگ سبز كمرنگ است. و صندلي من نيز در كنج اتاق. صندلي فلزي بود، از آنها كه در سمت راستش يك ميز كوچك تاشو دارند. مثل صندليهاي دانشگاه، بعد يكسري سوالات ابتدايي و فرمي جهت نوشتن مشخصات و آدرس و بعد تعدادي سوال كلي از امور سياسي و كارها و آشناييهاي من با برخي احزاب و سازمانها. هرآن چه مي گفتم را بايستي عينا" روي كاغذ هم مي نوشتم و زير همه را جدا جدا امضا مي كردم. نزديك يك ساعت شايد بيشتر پاسخگوي سوالات كلي بازجو بودم و نهايتا" بازجويي بدون هيچ برخورد تند به پايان رسيد.
بعد از اتمام بازجويي، بازجو لحظاتي از اتاق خارج شد و بعد زن زندانبان دوباره آمد و مرا به سلولم برد. حال ياد گرفته بودم كه چشم بند را كمي بالا بزنم و لااقل زير پايم را ببينم.
وارد سلول شدم...در بسته شد. كلون انداخته شد...نيم ساعت بعد زن زندانبان دوباره آمد، يكسري وسايل را به دستم داد كه شامل لباس، مسواك. خمير دندان و حوله و پتو بود. سپس در مقابلم ايستاد و از من خواست در برابرش لخت شوم و لباسهايم را تحويل داده لباس زندان را بپوشم. در حين لخت شدن تمام اندامم را بررسي مي كرد و حتي شورت مرا بازرسي كرد.
بعد لباس زندان را كه پيراهن گشاد و بدتركيب خاكستري رنگ بود را پوشيدم و لباسهاي خود يعني مانتو و شلوار و سوتين را تحويل دادم.
زن چادر سياه رفت....پتو را دولا روي خود انداخته و دراز كشيدم....سقف را نگاه مي كردم و ديوارها را و همچنان از بوي تعفن توالت فرنگي در عذاب بودم.
ساعتي بعد كه نزديك سپيده دم بود، يك چارپايهء چرخدار دو طبقه، در راهرو به حركت درآمد. دو تا زن سلولها را باز مي كردند و صبحانه توزيع مي نمودند. در سلول من نيز باز شد، زنها از روي ميز چهارچرخه كه رويش دو كتري بزرگ حاوي چاي بود، يك ليوان يكبار مصرف چاي ريختند و همراه با ظرف كوچكي (باز يكبار مصرف) كه سه دانه خرما و تكه اي پنير و چند حبه قند در آن بود، و تكه اي نان را به دستم دادند و در را قفل كردند.
سعي كردم چاي را بنوشم، در حالي كه پتوها را همچنان دور خودم پيچيده بودم و اميدوار بودم چاي كمي گرمم كند. اما چاي بدبو و بي مزه بود و از نوشيدنش پشيمان شدم.
غرق افكارم به خواب رفتم، وقتي بيدار شدم هوا كاملا" روشن شده بود، از بالاي سقف اتاق كنار ديوار كه به اندازهء نيم متر شيشه وجود داشت مي شد بيرون را ديد، البته آن جا محل نصب يكسري چيزهايي بود شبيه رادياتور يا موتور برق يا كولر (معلوم نبود كه چه بود) و كنارش شيشه خورده بود البته پشت همان شيشه ميله و سيمهاي زيادي به چشم مي خورد. به هرحال هوا روشن شده بود و اين برايم شاديبخش بود، چون آن موقع تصور مي كردم روزهاي اوين بهتر از شبهايش است...و عجب تصور خامي داشتم....
با گذشت ساعتها...سكوت مرگبار در سلول و راهروها بسيار عذاب آور بود، نمي توانستم درك كنم كه اصلا" به چه جرمي دستگير شده ام. هيچ كار خطايي نكرده بودم و شايد تنها گناهم دو سه بار تماس تلفني با كانالهاي ماهواره اي سياسي و دوستي و سلام و عليك در اينترنت و مسنجر بود آن هم با تعدادي از دوستاني كه خارج از كشور بودند و من شناخت چنداني از آنها نداشتم. اما با هم ارتباط و ارسال پست الكترونيكي داشتيم. ايميلهاي خبري يا گزارشها و برخي صحبتها كه در داخل كشور هم از صف نان گرفته تا صف اتوبوس و حتي در قصابي و بقالي هم، اين گونه حرفها و مسائل مطرح مي شود و صحبتهاي خاصي نبود كه جرم تلقي شود و بخواهند همانند يك قاتل و جنايتكار بدان گونه يك زن مريض و تنها را نيمه شب مورد تهاجم قرار دهند و در محبسي تنگ و خفه اسيرش سازند. با تمام اين ناباوريها و دل نگرانيها ، ساعتها پشت دريچهء در سلول كه فقط روبه رو را مي شد ديد، مي ايستادم و منتظر بودم كه كسي عبور كند...اما به ندرت كسي از راهرو رد مي شد و چنانچه كسي هم از آنجا عبور مي كرد فقط همان زنان زندانبان چادر سياه بودند. اغلبشان هم جوان بين سنين 27-28 تا 35 سال و دو سه تا بالاي 50 ساله كه خيلي بداخلاق بودند.
روي ديوار كنار در سلول يك زنگ وجود داشت براي صدا زدن زندانبان و يا سوال كردن. گاهي مي شد كه بايد بارها و بارها زنگ مي زديم تا يكنفر بيايد و در را باز كند تا به دستشويي برويم. جالب اين است كه براي دستشويي رفتن بايد چشم بند مي زديم و چادر سر مي كرديم. درحالي كه دستشويي در انتهاي همان راهرو بود و فوق العاده هم كثيف و آلوده بود.
اغلب بيش از 15 دقيقه طول مي كشيد كه در را باز كنند و در هواي بهمن ماه و سلول سرد اين تاخير بسيار آزار دهنده بود.
بعدها متوجه شدم كه در ابتداي راهروها يك دوربين مدار بسته نصب شده كه تمام راهروها و سلولها را مي توانند كنترل كنند.
به هرحال نخستين روز زندان وقتي صداي اذان ظهر بلند شد، ناهار توزيع كردند و بسيار بد طعم بود. شايد در غذاهايشان كافور مي زنند، چون يك طعم عجيب و بوي بدي مي داد كه اصلا" طبيعي به نظر نمي رسيد.
كنار در سلول يك شير آب و سينك هم بود كه زندانيهاي قبلي بالاي شير آب قاشق يكبار مصرف را در شكستگي ديوار طوري جاسازي كرده بودند كه مي شد مسواك و خميردندان را آنجا گذاشت و يا حتي حوله يا جوراب.
در ضمن، تمام ظروف يكبار مصرف بودند و گاهي همراه با غذا يك پاكت دوغ با طعم نعنا مي دادند.
براي سرگرم شدن، چشم بندم را كه خيلي هم كثيف بود زير آب شستم با صابوني كه در كنار شير آب بود. بعد از شستن روي شوفاژي كه گرمايش بسيار بسيار اندك بود نهادم، زماني كه خشك شد متوجه شدم رنگش باز و وزنش سبك شده است.
چشم چشم بندها از سه جنس بودند. بعضي از آنها از جنس پارچهء لباس ارتشي يا انتظامي و به رنگ زيتوني با لبه هاي زرد رنگ. برخي پارچه اي معمولي از جنس لباس مردان زنداني يعني ترکیب تترون – پلي استر چند لايه و برخي سياه و بزرگ كه جنسشان به نظر مي رسيد كمي پلاستيكي باشد و حالت پف كرده داشتند اما اينها شيك و شبيه چشم بندهاي زمان خواب بودند. اما هرگز لمسشان نكردم تا دقيقا" بدانم.
چشم بند من از نوع اول بود، بعدها دانستم آنچه كه من روز اول شستم و تصور كردم كثيفي و سياهيست چيزي نبود به جز اشك چشم بيگناهان كه ساعتهاي طولاني بازجويي اشك ريخته اند و مقداري از اشكهاي شور چشمان پاكشان جذب چشم بند شده بود. به همين دليل به نظر مي رسيد كه چشم بند خشن و سنگين است.
بعد از ظهر همان روز براي بازجويي صدايم زدند... با همان لباس گشاد و زشت، چادر گلدار و دمپايي مردانهء بزرگ، چشم بند بر چشم راهي شدم. زن زندانبان مرا تا دم اتاق بازجويي مي برد و بعد خودش مي رفت.
بازجوييها اغلب در اتاقهاي متفاوتي بود اما شبيه به هم بودند. اتاقها خالي فقط يك ميز و صندلي چوبي بود در بالاي اتاق و يك صندلي فلزي كنج ديوار براي زنداني.
در اتاقها نسبتا" ضخيم بود و پشت در اتاقهاي بازجويي معمولا" يك ميز و صندلي ديگر هم بود، روبروي در اتاق بازجويي كه روي آن كامپيوتر وجود داشت و ماموران با لباس معمولي يعني پيراهن مردانه و شلوار عادي پشت آن كامپيوترها بودند.
گاهي هنگام بازجويي سوالاتي را كه مي پرسيدند از بيرون با كسي كه پشت كامپيوتر بود هماهنگ مي نمودند و پاسخها را چك مي كردند. مثلا" آدرس ايميلها يا پسورد يا نامه هاي ارسال شده را.
ساعتهاي طولاني بازجويي مي شدم، سه چهار ساعت بازجويي، سوالات تكراري در شكلهاي مختلف مطرح مي شد و هربار پاسخ مي دادم و باز آنها از جوابهايم راضي نبودند. دو بازجو يعني دو صدا همواره ثابت بود و يكنفر ديگر هم بود كه هميشگي نبود. هنگام نوشتن سوالات كتبي كه كمي چشم بند را بالا مي زدم، حق نداشتم سرم را برگردانم و فقط بايد روبر يا روي كاغذ را نگاه مي كردم. اما گاهي كه نزديكم مي شدند و مي خواستند برگه را بگيرند يا برگهء جديدي به دستم بدهند، موفق مي شدم پاهايشان را ببينم.
بازجوها سه الي چهار نفر بودند، دوتا ثابت يعني دو صداي هميشگي، كه يكي جوان بود با قد بلند و نسبتا" لاغر اما شماره كفشش بزرگ بود و پاهاي درازي داشت و ديگري بالاي پنجاه سال با قدي متوسط و اندامي پر، بازجوي ديگر كه هميشگي نبود صدايش بين 40 تا 50 ساله ميخورد.
بازجوي جوان از هيچ چيزي اطلاعات درست نداشت و اصلا" خودش خيلي افراد سياسي اپوزوسيون را نمي شناخت. اغلب در حين سوالات بند را به آب مي داد، اوايل فكر مي كردم يكدستي مي زند، بعد متوجه شدم از بيسوادي و کم اطلاعی او است.
بازجوي مسن تر، خيلي دقيق و هشيار بود و البته مهربان هم بود.
آن ديگري تقريبا" خشك بود و زياد حوصله نداشت. اما به نظر مي رسيد از دوتاي ديگر، آگاهي سياسي بيشتري دارد.
در آن اتاقهاي متفاوت، و بازجوهاي ثابت و گاه متغير و نفسها و پچ پچهايشان، نشسته بر صندلي فلزي در كنج اتاق، گاه از سوالات اشان به شدت عصباني مي شدم. تمام آن چه كه از كامپيوتر و دفتر تلفن و دفتر خاطراتم جمع آوري كرده بودند را دخيل در امور سياسي مي دانستند. همه چيز را سياسي و امنيتي تلقي مي كردند و گمان داشتند من اطلاعات وسيعي دارم و با گروههاي زيرزميني و مهره هاي اصلي مخالف حكومت در داخل كشور در ارتباط هستم و مي خواهم پنهان كنم. درحالي كه در حقيقت اصلا" اين گونه نبود.
آنها تصور مي كردند كه من داراي يك تيم و تشكيلات سياسي هستم كه فعاليتهاي خطرناكي عليه حكومت انجام داده ايم يا در شرف انجامش هستيم. درحالي كه تنها دخالت من در سياست همانا دو سه تماس تلفني با ماهواره ها و چند بار شركت در تظاهرات مسالمت آميز جنبش سبز بود و بس.
هفتهء اول هر روز و هر روز، ساعتها بازجويي وحشتناك از ريزترين امور زندگي ام، رفت و آمدها و معاشرتها و سفرها و تماسهاي تلفني و حتي ازدواج سابق و دليل جدا شدنم و روابطم با خانواده و مشاغلي كه داشتم و حتي منبع درآمد فعلي و خلاصه هرآنچه در زندگي انسان هست، جزو سوالات اشان بود، ليست كامل كنتاكتهايم در ايميل كه نود درصدشان را اصلا" نمي شناختم و بسياري سوالات و بازخواستهايي كه جوابي براي آنها نداشتم.
از من مي خواستند هركسي را مي شناسم لو دهم. يكسري اسامي را در مقابلم گذاشتند كه بايستي يكي يكي مي نوشتم اين شخص كيست و چگونه و چطور مي شناسمش.
گاهي راجع به افرادي كه سرشناس هستند و همه مي شناسند سوال مي كردند، توضيح اين كه چگونه آنان مي شناسم. واقعا" دشوار بود و آنها از پاسخهاي كلي من مجاب نمي شدند. و گاه كنار نوشتهء من كه خودكارم آبي رنگ بود، خودشان كلمه اي اضافه مي كردند با خودكار قرمز، كه من معترض مي شدم و مي گفتم اين صحت ندارد!
به هرحال بازجوييها فوق العاده طاقت فرسا و آزاردهنده بود. گاه خود بازجوها نيز خسته مي شدند و بقيهء بازجويي را به بعد از ناهار يا فردا موكول مي کردند.
اتاقهاي بازجويي براي همه يكسان نبود، تعدادی را از ساختمان بيرون مي بردند و در جاي ديگر بازجويي مي كردند. اما بازجويي من هميشه در همان ساختمان و همان طبقه بود، در سه اتاق مختلف، دوتا با ديوار سبز كمرنگ و يك اتاق که وحشتناكترين اتاق بود، با ديوار آبي كه روي ديوار برجستگيهايي از جنس همان سيمان داشت، برجستگيها تقريبا نوك تيز بودند، به اين اتاق آبي من فقط يك بار رفتم اما همان يك بار براي وحشت تمام عمرم كافيست. زيرا روي ديوار لخته هاي خون بود و گويا خواسته بودند خون را پاك كنند كه بدتر ماليده شده بود و منظرهء بدتر و ترسناك تري را ايجاد كرده بود. با ديدن آن خونهاي پاشيده بر ديوار كه نمي توانم تصور كنم كه از كوبيدن سر زنداني به ديوار ايجاد شده يا خونريزي بيني يا زخمي و بريده شدن صورت يا دست، به هرحال از ديدن آن خون خشكيده بر ديوار سيماني، ماههاست كه دچار كابوس سياهي هستم كه با يادآوري حملهء شبانهء ماموران و كلونهاي آهني در سلولها و ضجه هاي دختران و زنان، همه و همه حالت بسيار بدي به من دست داد كه همچنان پس از آزادي موقتم، با يادآوري آن صحنه ها، دچار تشنج مي شوم.
دو بار هم به دادسراي زندان بردندم. دادسراي زندان در همان محوطهء اوين است. ما را كه چهار پنج نفر بوديم، سوار يك پاترول كردند و با همان چشم بند كه از زيرش بيرون را مخفيانه ديد مي زديم، به ساختماني ديگر بردند كه شكلي كاملا" اداري و رسمي و خوب داشت. يعني اتاق قاضي و كارمندها مثل ساير ادارات بود و روي ميزها تلفن و انبوه پرونده و صندليهای چرمي و روي ديوار قاب عكس خميني و خامنه اي.
روزها و شبهاي اوين بسيار ديرگذر و آزاردهنده بود، از محروميت از آزادي و بي خبري از خانواده و عدم امكان تماس با پدر و مادر كه بر نگرانيهايمان مي افزود كه بگذريم، رفتار زندانبانها، عدم بهداشت، سرماي جانسوز، بوي تعفن، غذاي كافوردار، پتوهاي زبر و كثيف و سلولهاي سيماني كه روي آن رنگ روغن خورده بود اما بوي رطوبت در سلول موج مي زد، مورچه هاي داخل سلولها و هواخوري اجباري كه شايد براي تفتيش سلولها بود و جابجاييهاي پي در پي، بازجوييهاي چند ساعته و طولاني، همهء اينها شكنجهء روحي بود.
روز دومي كه در اوين بودم، يك دختر جوان دانشجو را به سلول من آوردند. از ديدن و يافتن يك هم صحبت بسيار خوشحال شده بودم، خیلی زود گرم گفتگو شديم، هر دو پيچيده و كز كرده در پتوهايي كه مثل دراويش روي سرمان كشيده بوديم، و تكيه بر شوفاژي كه هيچ گرماي قابل توجهي نداشت. او را در تظاهرات دستگير كرده بودند. از آنهايي بود كه به موسوي راي داده بود اما اعتقادي به رهبري موسوي نداشت و او را فقط بهانه و عاملي مي دانست كه شايد بتواند كل نظام را به چالش بكشد.
روز سوم سلولمان تغيير كرد، ما را به سلولي بزرگتر بردند كه نور بيشتر و فضاي تميزتري داشت، در آنجا دو خانم ديگر هم بودند و ما شديم چهار نفر، دو روز بعد از هم جدايمان كردند و باز سلول من عوض شد. اين بار با خانمهاي ديگري آشنا شدم، زني كه در تظاهرات خياباني در دفاع از پسري كه مورد اصابت باتوم واقع شده بود با ماموران درگير شده و دستگيرشده بود و دختر جواني كه در دانشگاه فعاليتهاي اعتراضي و سياسي داشته و او را نيز همانند من شبانه وارد خانه اش شده و بازداشت نموده بودند.
او بوي بيرون مي داد، بيرون هواي تازه. درحالي كه اشك در چشمانمان جمع شده بود اين زن تازه رسيده را كه عطرش سلول را خوشبو كرده بود بو مي كشيديم و مي گفتيم كه تو بوي بيرون و بوي خيابان مي دهي. بعد تند تند سوال مي كرديم كه بگو از خيابانها چه خبر؟ و او با شوق و هيجان تعريف مي كرد و كلي خوشحال شده بوديم.
تمام اميدمان به 22 بهمن بود. روز 22 بهمن از صبح در داخل سلولها و بين زندانيان سكوتي سنگين حاكم بود، و گاه نجواهايي ملتهب و نگاههايي منتظر.
پشت درهاي آهني فالگوش ايستاده بوديم تا ببينيم چه خبر خواهد شد. بعد از ظهر، از راهروي اصلي صداهاي بلند و فريادهايي به گوش مي رسيد و بعد در راهروهاي مجاور صداي رفت و آمدهاي تند چند نفر. معمولا" آقايان از اين راهروها كه بند زنان بود، عبور نمي كردند اما آن روز چند مرد از راهرو رد شدند و بچه هاي سلول بغلي با كوبيدن مشت به ديوار، پيامهاي رمز به هم مخابره مي كردند.
هرچه به طرف ساعات عصر نزديك مي شديم آشوب درونمان بيشتر و عطش دانستنمان براي حوادثي كه در بيرون در حال رخ دادن است بيشتر مي شد، و شعله هاي خشممان پرشرارتر.
ساعت حدود سه يا چهار بعد از ظهر زندانبان چادر سياه درهاي سلولها را مي گشود...نوبت به سلول ما رسيد...چهرهء زن خندان اما نگاهش متوحش و ترسان بود، كاملا" مشخص بود كه لبخندش ساختگيست، او يك جعبهء بزرگ شيريني را به سمت ما گرفت و گفت بياييد شيريني برداريد! ما كف سلول نشسته بوديم، يكي از دخترها برخاست تا شيريني بردارد، اما وقتي نگاههايمان بهم گره خورد، دختر جوان متوجه شد كه ماجرا چيست. به هرحال او براي خودش تنها يك شيريني برداشت و ما با حالتي نفرت بار كه سعي داشتيم پنهانش كنيم، به زندانبان گفتيم كه شيريني تان را نمي خواهيم!
دختر جوان دانشجو یی هم بود و جرمش حضور در تظاهرات و گرفتن فيلم از خشونت ماموران انتظامي و لباس شخصيها بود، شيريني را كه اجبارا" و براي ايز گم كردن برداشته بود، بعد از بسته شدن در سلول، به كيسهء زباله انداخت.
باز انتظار...انتظار...انتظار...ساعات عصر پايان مي گرفت...نزديك غروب هم از راهروي ديگر سر و صداهايي آمد و كمي بعد صداها خوابيد.....دقايق به كندي مي گذشت و همهء گوشها و حواسها تيز و منتظر بودند، دلها پر اميد و همچنان نگاهمان برق مي زد و بيقرار اخبار بيرون بوديم....هرلحظه با هر صدا منتظر وقوع يك حادثهء بزرگ، تا آن جا كه حتي فكر مي كرديم تا شب اوين به تصرف مردم درخواهد آمد و قفلهاي سلولها باز و درها گشوده و همگي آزاد خواهيم شد.
اما بانگ اذان مغرب و بعد توزيع شام و ساعات شب فرا رسيد و هيچ خبري نشد...احساس بدي داشتيم، فضايمان بوي نااميدي گرفته بود. اما آنچه قابل توجه بود، مسئلهء شام آن شب بود. در بندي كه من بودم هيچوقت ناهار و شام تكراري نبود، اما 22 بهمن ناهار و شام تكراري شد و اين نشاندهندهء نكتهء مهمي بود كه لبخند بر لبمان آورد. يعني مسلم بود كه تعداد زيادي از زندانيان آن روز ناهار را نپذيرفته و بنوعي اعتصاب غذاي اعتراضي داشته اند. البته در سلول ما، همگي ناهارمان را خورديم كه جوجه كباب و برنج بود و اعتصاب غذا نكرديم. فقط شيريني را نگرفتيم.
فرداي 22 بهمن كه انگار كاخ آرزوهايمان را ويران مي ديديم، براي بازيافتن انرژي و اميد و شادي شروع به آواز خواندن کردیم. در سلول آواز خواندن هم خاطره ايست بي نظير و شعري كه زمزمه كرديم: «همراه شو عزيز» بود كه از بيان جملهء «كاين درد مشترك هرگز جدا جدا درمان نمي شود» غمي مرموز از معمايي حل نشده وجودمان را به تفكر وامي داشت. معمايي كه در زندان مي توانستيم به يافتن راه حلش نزديك شويم. در سلولهايي تنگ و كوچك در كنار همسلوليهايي با تفكرات سياسي مختلف اما همگي در يك هدف مشترك. هدفي مشترك...حاصل از دردي مشترك
به هرحال در طول روزها و شبها و در طي ساعتهايي كه به بهانه هاي مختلف از سلول خارج مي شديم ياد گرفته بوديم كه از زير چشم بند بيرون را نگاه كنيم. من گاهي اوقات در راهروها كه براي بازجويي مي بردند، رديف بسيار طولاني از مردها و پسران جوان را مي ديدم كه در كنار ديوار، رو به ديوار با چشم بند و لباس زندان آنها را نشانده اند، از صورتشان كه اغلب ريش نداشتند معلوم بود همان روز يا روز قبلش دستگير شده اند. با ديدن آنها خيلي نارحت مي شدم. چون بسيار جوان و معصوم بودند و ميانگين سني شان بين 20 تا 30 سال بود. همچنين دختراني كه در سلولها يكي دو روزي با هم بوديم، همه جوان. اغلب دانشجو و بسيار هم زيبا، گاهي اوقات دخترها كه با نگراني به بازجويي مي رفتند، بعد از بازجويي عميقا" در فكر بودند و گاه گريه مي كردند. يكي از هم سلوليهاي من شب آخري كه ديدمش بعد از 5-6 ساعت بازجويي وارد سلول كه شد هق هق گريه را سر داد، چشمهايش سرخ سرخ شده بود و هرچه كرديم آرام شود نشد كه نشد. به او اتهامی زده بودند كه مرتكب نشده بود و عضو هيچ گروه سياسيي هم نبود، فقط در تظاهرات شركت كرده بود اما نمي توانست بيگناهيش را ثابت كند. درحالي كه او بلند بلند گريه مي كرد و اين طور بگويم كه خون گريه مي كرد و جگر ما را به آتش كشيده بود، زندانبان آمد و جاي ما را مجددا" تغيير داد.
هر دو سه روز زندانيها را جا به جا مي كردند و افراد را به سلول پيش ديگراني منتقل مي كردند كه نتوانند با هم آشنا و دوست شوند. مثلا" روز اول كسي وارد سلولي مي شد، فرداي آن روز هم با هم بودند و تا مي خواستند با هم دوست شوند و اعتماد كنند، غروب تا نيمه شب يكي دو نفر هم به اين دو اضافه مي شدند، اما روز سوم نهايتش روز چهارم همه را از هم جدا و بين زندانيهاي ديگر جابه جا مي نمودند.
وحشتشان از اين بود كه مبادا هسته هاي مبارزاتي در داخل زندان شكل بگيرد، درحاليك ه اغلب متهمان هنوز در مرحلهء اول بازجويي بودند. اين ترس و وحشت مسئولان نشاندهندهء سستي پايه هاي حكومت بود و همچنان همانگونه است.
البته من روزهاي آخر بعد از چهار پنج بار تغيير و جا به جايي سلولها به جايي منتقل شدم كه آخرين محلم بود، از همهء سلولها بهتر و تميزتر و همچنين داراي توالت و حمام بود. داشتن توالت و حمام يكي از بزرگترين نعمتهاي بهشتي در زندان است.
در رابطه با وضعيت بهداشتي، يكبار بازرس زندان آمد، مردي بود با قد نسبتا" كوتاه و شكم بزرگ. ماسك به صورتش زده بود كه شناخته نشود. او از ما مشخصات و دليل زنداني شدن و مشكلاتمان را مي پرسيد و همه را يادداشت مي كرد. فرداي همان روز هم يك فرم دادند كه مشكلات و درخواستهايمان را بنويسيم. من در رابطه با وضعيت بهداشت به شدت انتقاد كردم و همچنين خواستار در اختيار قرار دادن كتاب و قلم و كاغذ شدم. اما به اين درخواست ترتيب اثري داده نشد، نه كتابي دادند و نه كاغذ و قلم، فقط قران بود كه در اغلب سلولها وجود داشت و يك مهر نماز.
اضافه كنم كه در هر راهرو يك حمام وجود داشت كه اغلب به دليل اين كه خانمها زياد استحمام مي كنند، وقت براي همه نمي رسيد و گاه دو سه روز بايد منتظر مي مانديم.
از نظر بهداشتي سلولها هوا نداشت و توالتهاي فرنگي داخل سلولها كه سرش با مشماي پلاستيكي مسدود بود، ميكروب و بوي كثافت از خود متصاعد مي كرد اما بعد از دو روز به آن بو عادت مي كرديم!!!
دستشوييها كه وحشتناك بود، گاهي سطل زباله نبود و كيسه زباله هم نمي گذاشتند، خانمها كه بيش از نود و نه درصدشان جوان بودند، پريود مي شدند و دستشوييها فاقد سطل زباله انبار نوار بهداشتي آلوده و پر از ميكروب مي شد. كه گاهي زندانبانها كه هربار به هنگام بردن زنداني به توالت خودشان هم مجبور بودند پشت در كشيك بدهند، از بوي توالتها اذيت مي شدند. گاهي هم از زندانيان مي خواستند كه آنجا را تميز كنند!
دو بار زندانبانها با فاصلهء يك هفته آمدند و ليست خريد گرفتند. آب ميوه ، خرما، بيسكويت، كيك، كمپوت، شير، جزو ليستي بود كه مي شد خريداري كرد. بعد از گرفتن سفارش و پول آن، دو سه ساعت بعد اجناس را تحويل مي دادند. شامپو و صابون و خميردندان و دستمال كاغذي را بدون پول در اختيارمان قرار مي دادند. اما لباس زير (يعني فقط شورت) و نوار بهداشتي با پرداخت پول بود و اگر خانمي پول نداشت به وي نوار بهداشتي يا لباس زير براي تعويض نمي دادند. البته خانمهاي ديگر به وي كمك مي كردند اما قانون زندان اين طور بود كه اگر پول نداري از نوار بهداشتي هم خبري نيست!
اين را هم اضافه كنم كه همان ابتدا كه زندانبان لباس زندان را تحويل مي داد، سوتين را از خانمها مي گيرد و كسي اجازه ندارد سوتين داشته باشد. اين در طولاني مدت باعث از ريخت افتادن اندام خانمها مي شود و من هيچ دليل منطقي براي قانون زندان پيدا نمي كنم كه آخر چرا در مورد لباس زير اين گونه رفتار مي كنند؟
از نظر پزشكي، درمانگاه زندان در همان راهروي اصلي شامل دو اتاق تو در تو بود كه پزشكانش هر روز تغيير مي كردند و به صورت شيفتي بودند، اما دو كمك پزشگ ثابت بودند. من سه چهار بار براي سردرد و طپش قلب و تهوع و همچنين سرفه هاي شديد به درمانگاه رفتم كه البته فقط يكي از پزشكان متخصص و مجرب بود. بقيه شان فقط قرص مسكن مي دادند و اصلا" از بيماري آدم سردر نمي آوردند.
در ضمن بعضي زندانيان پس از چند روز اجازه داشتند تلفن كنند. تلفنها از باجه عمومي داخل زندان و مدت زمان مكالمه سه دقيقه بود و زندانبان همواره كنار زنداني مي ايستاد و حرفها را گوش مي كرد. البته فقط مجاز بوديم به خانواده و افراد درجه اول زنگ بزنيم و نه دوستان، آن هم تلفن شهري و نه شهرستان .
هر دو سه روز يكبار همه ما را به مثلا" !!! هواخوري!!! مي بردند!
هواخوري در يك حياط خلوت سرد 9 متري با ديوار سيماني و كف موزائيك بود، موزائيكهاي بزرگ و پهن. سقف حياط خلوت شيشه داشت و در پشت شيشه هم داربست فلزي نصب بود، اما به هرحال مي شد آسمان را ديد و گاهي كه دقايق طولاني به آسمان شيشه دار چشم مي دوختيم مي توانستيم عبور يك پرنده را ببينيم و ديدن پرواز يك پرنده براي ما فوق العاده لذتبخش و عزيز و مقدس بود.
حياط خلوتها، دستشوييها و حمامها، همگي در همان راهرويي بودند كه سلولها وجود داشت و فقط تغيير سلولها از راهرويي به راهروي ديگر مي توانست باعث تغيير حياط خلوتها و دستشويي و حمام شود. گاهي روي ديوار حياط خلوتها بچه ها براي هم پيغام مي گذاشتند. با دوده يا خودكار يا كندن سطح ديوار يا نوشتن با خودكار. بعضيها خودكار داشتند. يعني گاهي هنگام بازجويي مي شد خودكار را برای خود برداشت و گاهي اوقات هم به هنگام جابجايي زندانيان، كسي كه خودكار داشته و آن را زير پتو يا موكت كف سلول مخفي كرده بود موفق به برداشتنش نمي شد و خودكار به دست زندانيهاي جديد مي رسيد.
در يكي از سلولها روي ديوار نوشته شده بود:«طاقت بيار رفيق!» اين جملهء كوتاه در آن سلولهاي پر از رعب و هراس و وحشت، به قدري تسكين بخش و اميدواركننده بود كه حد نداشت و همچون طليعهء صبح رهايي به آن جمله چشم مي دوختيم.
دور نيست طليعهء صبح آزادي، روزي كه كام تلخمان شيرين و كابوسهاي سياهمان تمام مي شود. پايان تمامي كابوس هاي روزهاي سياه و شبهاي پروحشت.
پايان ضجه هاي بيگناهان و اشكهاي آغشته به خون كه از ترس فريادشان را در گلو خفه مي كردند.
روز رهايي دختران و زنان بي پناه و مجموعا" كساني كه فقط به جرم حضور در تظاهراتي مسالمت آميز دستگير شده بودند يا در اعتراض به ظلم و تبعيض و نابرابريها مطلبي نگاشته بودند يا در دانشكده تلاشهايي در راه برابري طلبي انجام داده بودند.
روز نجات و آزادي دختران دانشجويي كه به خاطر تحقيق در امر حجاب محبوس گشته بودند، كه يك نمونه اش همسلولي روز آخر زندانم بود، دختري دانشجو و ساكن خوابگاه اميرآباد، دختري دلاور از خطهء جنوب ايران.
فرا خواهد رسيد روز پايان كابوس اتاقهاي بازجويي....ديوارهاي ترسناك....هراسي ويرانگر در كنج اتاقي با چشمهاي بسته، از لحن صداي بازجوها، سكوت....گاه مهرباني...گاه خشونت.......هرم نفسهايي در پشت سر و خنده هايي مشكوك.....
سوالاتي بي مورد...اتهاماتي بي اساس....تكرار و تكرار و تكرار شايد براي مچگيري..... اما خستگي ذهني حاصلهء ما و همچنان ناباوري آنها.....
پايان دلتنگيها، پايان دلتنگي براي آسمان بي شيشه و بي ميله هاي آهني، دلتنگ براي ساده ترين اشياء ممكن ،مخصوصا" دو چيز: پارچهء نرم و تكه اي چوب
آنچه در آنجا نبود...و آنچه كه بود فقط سنگ و سيمان و آهن بود و زبري و خشونت و درد و هواي بد، لامپهاي روشن كه شبها تا صبح باعث مي شد سر را زير آن پتوهاي بدبو ببريم. پتوهايي كه خارش آور بود و تمام رنگهاي آنجا خاكستري....
رنگي كه پيش از زندان براي من رنگ عرفاني بود اما حالا برايم يادآور زندان است....
و تنها يك دلخوشي و خاطرهء شيرين از آن همه ديوارها:«طاقت بيار رفيق!»
آري......بايد طاقت آوريم........صبح نزديك است........پيروزي با ماست.......
ركسانا از ايران