«مســلخ»
م . وحيدي( م . صبح )
نخستين
فصل
در درون من باليد
در بهاري ناكرده
كه ارغوانيهايش
بر شاخسار گردش باغ
سپيده نارس مي چيد
قربانگاهي سرد
كه بي تامل
بر دريچه كوچك چنگ مي كشيد
چندان كه آيينه هاي بالغ
در قساوت خيابانها
تكه تكه مي شدند
درشهر تو
پرنده اي نيست
تا نظاره افق را ببيني
و شادي كهكشانها را بشنوي
”روز نو
از تو زاده مي شود ” *
بي آن كه بداني كه مرگ ما
در تكلم جنگل سبز جاريست
ما از تنگناي سراب چشم تو
زاده مي شويم
اين گونه شاد
اين گونه بي پروا
اينك
در شعله هاي آبي زيستن
” كامل ترين انسان
در عصر خويشتنيم ” **
كه سيل وار
از خاكستر شبگير تكثير مي شويم
برسقف بامهاي شاد
ماه مي ريزد
نازك و نرم
آن گونه كه سادگي باران
بر جاليزار انگشتان تو
بوسه ميزند
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ آذر 89 ـ اشرف
* ويكتور خارا
** سارتر در تو صيف «ال چه»