” تا به آخر. . .”
م . وحيدي ( م . صبح )
برزمين ناروييده
دري گشوده نمي شود
نه معجزه اي
كه دستي
ميلاد پنجره اي بگشايد
چاووش خون من
بر ماتم خاك و گياه
پژواك بال آبي دريچه هايي ست
كه از شاهراههاي سبز پر هياهو
مي گذرد
آن باور شگفت
كه رزم مرگ را
شانه بر خاك نهاد
به سازواره اي خوش
جهان را
در حيرت خويش
به تكريم و نيايش
فرا مي خواند
در ابري ترين آسمان
افسانه هاي كهن
رنگ مي بازند
اين رسم سرزمين من است
برآمده در اوج زيبايي و
{ هلهله ونور
***
چه بيهوده بر نيمروز
چراغ مي افروزند
و چه فرسوده
دندان بر گره ماه و سبزه و آب
مي سايند
خاكريز هاي شب
ارتفاع دهانهاي ريخته بر خاكي ست
كه طنين آوازشان
معبد خدايان را
ويران مي كند
فصلهاي يقين
مژده توفانند
و سايه ها
در سرگرداني خويش
پنجه بر ديوارهاي سياه مي كشند